مرد نصف و نیمه به درد نمیخورد. رابطهی نصف و نیمه به درد نمیخورد. هیچ رابطهای به درد نمیخورد. به دخترهای افغانِ کشته شده فکر میکنم. به دخترهای نوجوان و جوانِ کشته شده. چه زندگی سختی. راستش خستهام. امروز به راننده تاکسی همین را گفتم. راننده جوان بود گفتم کدام روز عادی را در زندگیمان داشتیم؟ زندگیمان کی چیزی جز دلواپسی و خستگی و کارِ بیحاصل بود؟ عصر خوابیدم با صدای بوقهای ممتد ِاعتراض بیدار شدم. ما حتی نتوانستیم در چند سال گذشته خانهای اجارهای داشته باشیم. این غصه برایم بزرگ است. هجده سالی در خانهی قدیمی مادربزرگ گذاشت، بعد سالهایی در آن خانهی دورافتادهی سرشار از بدبختی، بیهیچ امکانی برای زندگی _ از همین گاز و راه اسفالت معمولی حرف میزنم_ خانهای یکخوابه با پدری همیشه بیمار. خانهای همیشه متشنج. دو سالی در آن خانهی بزرگتر اجارهای، خانهی بسیار دلگیر ِاجارهای، شاید دو سال در خانهای تمیزتر و قشنگتر، خانهای شبیه «خانه»، بعد آن خانهی زبالهی اجارهای و چهار سال گذشته هم که... میشد خانهی کوچکی داشته باشیم. میشد به این چیزها فکر نکنم. میشد اینهمه اسیر گذشته و کودکی نباشم. رد پای همهی آن روزها را در همین رابطه با پ میبینم. ردپاهایی عجیب و عمیق. ردپاهایی که نمیدانم تا کی با من میمانند و کی دست از سرم برمیدارند. آدمها مثل برگ از درخت میافتند و زیر پا له میشوند وقت این حرفها نیست. بخوانید, ...ادامه مطلب
دو روز بعد ازچیزی که در مطلب قبل نوشتم هواپیمای اکراین سقوط کرد. همسر و دختر حامد اسماعیلیون نویسنده و خیلی های دیگر کشته شدند. حالم تا همین امروز هیچ خوب نبود. امروز به اداره نرفتم. خوابیدم. بیدار شدم. سوپ پختم و حالا می خواهم همه چیز را فراموش کنم. باید به زندگی عادی خودم برگزدم. , ...ادامه مطلب