مثل هر روز از جلوی نیروهای گارد رد شدم. و هزار فکر کردم. پ بعد از ایمپلنت سرحال نیست. کلافه شدم. سوپ کلم بروکلی درست کردم. سهشنبه امدم پیش مامان. مامان خسته و پیر گوشهای نشسته بافتنی میبافد. دیروز با خواهرها بیرون رفتم. شب اضطراب چاقی خواهر کوچکتر را داشتم. کلی درباره چاقی خواندم. صبح حرف زدیم. گفتم نگرانم. گفتم از کلینیک چاقی نزدیک خانه برایش وقت میگیرم. گفتم کارش را ادامه بدهد. دوباره گفتم نگرانم. املت خوردیم. خانه را جارو زدم. حالا نشستم زیر هوای کولر و این سطرها را مینویسم. ناهار ماکارونی داریم. به رابطهی قلابیام با پ فکر میکنم. نمیفهمم قلابی کلمهی خوبی است یا نه. اما رابطه یکطرفهای شده. پ حواسش به من نیست. پ نمیتواند کارهای مورد علاقه من را بکند. ما باهم بیرون نمیرویم. کافه، پیادهروی و سفر. هر کس برای خودش زندگی میکند و من بیشتر روزها برای او غذا درست میکنم. این شد رابطه؟ خستهام. دلم سفر و باهم بودنی واقعی میخواهد. بیخیالی و خوشحالی. شاید این روزها وقت حرف زدن از این چیزها نیست. حال همه خراب است. بخوانید, ...ادامه مطلب