رابطههای زندگی من انگار فرار از موقعیتهای مناسب بوده. فرار از مواجهه با خیلی چیزها. تا وسط راه رفتم و برگشتم. نزدیک صد تومان پول اسنپ دادم. دلم چه میخواست؟ ماشین داشتم و بیخیال در جاده میراندم. به خانه استادم میرسیدم. چای میخوردیم و کمی مهربانی میدیدم. یا لااقل پول کافی. آنقدر که نترسم با اسنپ بقیهی راه را بروم. تمرین سکوت، شنبه نظافت، یکشنبه یوگا، دوشنبه ارایشگاه، چهارشنبه ناخن. فردا پیش ن میرم. لااقل تصمیم دارم. این دو روز چقدر قصه شنیدم. قصههای سخت و پر از چالش و گره. داستانها در سرم میچرخند و من همچنان گیجم. صدای پ از قارهای دیگر میآمد. صدایی سرد و دور. صدایی غریبه. صدای که انکار نمیشناختم.اینهمه شنیدن صدای بقیه و حرف نزدن هم ازاردهنده است. راستش تنها در خانه ماندن انگار هنوز از همهی این دورهمیها بهتر و دوستداشتنیتر است. «م» گفت اولینبار که مرا دیده به «اِ» شبیه خالهریزهام در کارتون خالهریزه و قاشق سحر آمیز. دلم چه میخواهد؟ کسی بغلم کند. کمی نوازش و کمی کلمههای مهربان. کمی چراغ و کمی همواریِ راه. بخوانید, ...ادامه مطلب