فکر کردم پشت میز اداره هم عجب جایی است. جایی برای خودت. کاش مغر کار کند و بتوانی بخوانی بنویسی. با خودت خلوت کنی. که هر چه هست و نیست خودت را داری. پ گفت عکسهای سفرش را بیینم. گفتم نمیخواهم. ناراحت میشوم چون همهی این برنامهها را تنها برگزار میکند. گفت نمیشود. خودت هم میدانی. تو همین حالا هم بخواهی برای لندن ویزا بگیری پنج سال طول میکشد. گاهی ارزویی نمیماند. جز مرگ. تحمل این زندگی و اینهمه اندوه گاهی سخت میشود. گاهی خسته میشوم. و کم میآورم. کی درسم تمام میشود؟ کی به موقعیت بهتر میرسم؟ کی میتوانم از صمیم قلب احساس خوشبختی بکنم؟ رابطه با پ سرگرمی است. بودنش گاهی خوشحالم میکند. گاهی خیلی غمگین. همین حالا دوست دارم گریه کنم. از همه چیز خستهام. خیلی خسته. کاش بخوابم و بیدار نشوم. ادمیزاد چقدر باید جان بکَند و با هزار جور اضطراب سر و کله بزند؟ بخوانید, ...ادامه مطلب