چه کلمههای گوناگونی که به لجن کشیده شدند. چه کلمههایی. یکی همین گفتگو. گفتگو. درستش همانی بود که نوشتند: گفت و گور. حرف بزنی کشته میشوی.انچه در راه خانه دیدم. ترسناک بود. باتوم، ساچمه و سکوت مردم. شانزده اذر بود. من دانشجو بودم. دانشجو مفهومی جز ناامیدی، درماندگی و ناچاری ندارد. دانشجو دستهای بستهای است که نمیتواند کاری بکند. بعد در تلویزیون کسی با انگشترهای درشت در دست از گفت و گو در دانشگاه حرف میزند. از اقلیتِ اغتشاشگر. اقلیتی که اجازهی حرف زدن ندارد. بخوانید, ...ادامه مطلب
رابطههای زندگی من انگار فرار از موقعیتهای مناسب بوده. فرار از مواجهه با خیلی چیزها. تا وسط راه رفتم و برگشتم. نزدیک صد تومان پول اسنپ دادم. دلم چه میخواست؟ ماشین داشتم و بیخیال در جاده میراندم. به خانه استادم میرسیدم. چای میخوردیم و کمی مهربانی میدیدم. یا لااقل پول کافی. آنقدر که نترسم با اسنپ بقیهی راه را بروم. تمرین سکوت، شنبه نظافت، یکشنبه یوگا، دوشنبه ارایشگاه، چهارشنبه ناخن. فردا پیش ن میرم. لااقل تصمیم دارم. این دو روز چقدر قصه شنیدم. قصههای سخت و پر از چالش و گره. داستانها در سرم میچرخند و من همچنان گیجم. صدای پ از قارهای دیگر میآمد. صدایی سرد و دور. صدایی غریبه. صدای که انکار نمیشناختم.اینهمه شنیدن صدای بقیه و حرف نزدن هم ازاردهنده است. راستش تنها در خانه ماندن انگار هنوز از همهی این دورهمیها بهتر و دوستداشتنیتر است. «م» گفت اولینبار که مرا دیده به «اِ» شبیه خالهریزهام در کارتون خالهریزه و قاشق سحر آمیز. دلم چه میخواهد؟ کسی بغلم کند. کمی نوازش و کمی کلمههای مهربان. کمی چراغ و کمی همواریِ راه. بخوانید, ...ادامه مطلب
درست ساعت دو صبح پ نوشت شازده کوچولو گفت فلان. نوشتم خیلی ناراحتم. و از سیر تا پیاز همهی دلخوریها و ناراحتیها را نوشتم. گفت حالش خوب نیست. این روزها برایش بدترین روزها بودند. صبح با درد معده بیدار شدم. بخوانید, ...ادامه مطلب