فروغ خوب گفته:«و زخمهای من همه از عشق است» نگاهم سانتیمانتال نیست. اما از اینهمه تکهپاره شدن خستهام. ظرف این یک ماه همهچیز عوض شد. خبر سرطان ژ و عوض شدن نظر پ. قرار گذاشته بودیم یک سال صبر کند بعد تصمیم بگیرد. گفته بود: باشه. و من پرنده شده بودم. مگر میشود زندگی به اندازهی یک سال قشنگ بماند؟ نماند. پ امشب گفت واقعبین باش. ما نمیتوانیم باهم بمانیم. و این حرفها... تیزیِ این حرفها. رفتم پیش روانپزشک. انگار که سفر. این هم سفری بود و تمام شد؟ دیگر هیچچیز نمیدانم. گیجِ گیجم. هر لحظه حس و باوری دارم. از ظعر فکر میکردم آهر هفتهی بدی نیست. حالا تاریکم. پ حرفش را زد. اما من ادم تنهایی بودم که همیشه برای خودم راه باز کردم. آدم آزادی بودم که روی پاهای خودم ایستادم. حالا هم همین است. من ادم تجربهام. ادم زندگی. که میداند که این ماجرا و سفری که نامش زندگی من است کدام روز تمام میشود؟ باور کردن خودم، کلمهها، نوشتن. سفر.شاید البته باز فرو بریزم. نمیدانم.کاش صبح روشن باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب
گفتم دوستت دارم. زود برگرد. خندید. صدای خندهاش در سرم پیچید. راستش یاد ان شب و روز لعنتی اول سال افتادم. نمیدانم تحمل رفتن و برای همیشه رفتن پ را دارم یا نه. حس میکردم این غم سنگین است. حس میکردم چقدر فضای خیابانها خفهکننده میشود وقتی آدم کسی را از دست میدهد . بخوانید, ...ادامه مطلب
دنیای من همیشه با مشکلاتی که مربوط به بیماری های باباست تاریک می شود. از پنج شنبه گذشته تا همین حالا فقط تاریکی است. اشک های من تمام نمی شوند. وضعیت بابا تغییری نمی کند. کماکان من بی مسئولیت ترین عضو خانواده تلقی می شوم. دختر خوبی نیستم که اگر بودم اینجا نبودم همان جا بودم کنار پدر و مادری که بیماری جانشان را به لبشان رسانده. همه چیز سخت شده. منتظر آخر هفته ام. این هفته هم باید به خانه بروم. اگر اینجا را خواندید برای بابا دعا کنید. , ...ادامه مطلب