سهشنبه حرف زدیم. بحث و در نهایت من کوتاه آمدم. پ نگفت که چرا من نباید بعضی چیرها را بدانم و تازه کدام چیزها؟ یوگا را نرفتم و به بحث ادامه دادیم. قهوه و شیرینیمان را خوردیم. آشتی کردیم و من با رنگی رفتیم کلهپاچه خوردیم. به قول خودش کلپچ. پدرش حالش خوش نیست. خیلی حرف زدیم. داستان تازهای در سرم شکل گرفت. خوش گذشت و خوشحال بودم. بوی سیگار گرفتم.چهارشنبه وقت ِرهایی است. وقتِ باز شدن در ِقفس. وقتِ تعطیلی اداره. وقت خوشحالی بهخاطر پنجشنبه. عصر رفتیم آ اس پ و خوش گذشت. پ مهربان بود. دوستش داشتم. بهخاطر من آمد. خودش اهل بیرون رفتن نیست.شب سالاد کاهو خوردیم با سس نارنج.پنجشنبه زرشکپلو با مرغ پختم و کتابی از ادبیات آلمان خواندم. کِیف کردم. عصر راه رفتیم. خوابیدم. جمعه سکوت بود. گوجه بادمجون درست کردم. عصر هم رفتم پیش «یا». باهم در یوسفآباد راه رفتیم. شب با خواهر کوچک حرف زدیم. از خاله و خانواده مامان گفتیم. چه حال غریبی نسبت به خواهر وسطی دارم.شنبه خانه را تمیز کردیم. مرغ و سیبزمینی پختم. قهوه و شیرینی خوردیم. به رقص بچههای کشته شده نگاه کردیم. گریه کردم. بخوانید, ...ادامه مطلب
به رویاهای تازه فکر کنم. نقطهی روشن زندگی از حالا به بعد کجاست؟ زبان و نوشتن مهماند و تا حد ممکن در این وضع سخت لذت بردن., ...ادامه مطلب
نه که خودم را سرزنش بکنم اما این سبک زندگی من نیست. اینهمه شلوغی، قرارهای مسخره، پول کافه و اسنپ. باید زندگی جمعوجورتر خودم را دوباره شروع کنم. باید با آ به تصمیم درستی برسم. بیحوصلهام. و فقط داستان و کار خوشحالم میکنند. پیادهروی و تنهایی. خانهی خودم. حوصلهی هیچکس و هیچچیز را ندارم. دلم خوابی طولانی میخواهد. و صرفهجویی میکنم. و دور دوست و معاشرت را خط میکشم. راه خودم را میروم. قول میدهم. همین. پ گفت برو یک شوهر مهندس پیدا کن لازم نباشد کار کنی. دلم گرفت. بخوانید, ...ادامه مطلب
خبر بد اینکه چیزی از حقوق نماند. همان فردای روز حقوق گرفتن :-))) امدم بیرون از تهران. با آ، اِ و م. اِ از قصههای خودش گفت. پ پیام داد. دیروز سرحال بودم. امروز هم خوبم. فقط کمی گیجم. از ان تونل تاریک انگار بیرون آمدم. صدای سگ میآید و نسیم خوب ِِعصر تابستان. بخوانید, ...ادامه مطلب
کمالگراییِ لعنتی و حس بیپناهیِ شدید وقتی با بیپولی ترکیب بشه، فلج میشم و دو روز طولانیِ بیمعنی تو رختخواب میگذره.اگه معلم یوگا هربار یکی از جلسهها کم نمیکرد و سهشنبه کلاسم را از دست نمیدادم اوضاع بهتر میشد. چرا برایم سخت بود به او بگویم که خانم هربار یک جلسه را حساب نمیکنید؟ گفتم و دلشوره گرفتم. بعد نوشتههای همکار احمق_همیشه احمق_ باعث شد ناراحت شوم. حرفهای توهینامیزی نوشته بود. چرا اینهمه میترسم؟ از محیط کار و حرف همکار و رییس؟ شاید از چشم هفتسالگیام هنوز به همه چیز نگاه میکنم و صدایی در سرم همیشه مرا ناکافی و مقصر میداند و هیچکس حمایتم نمیکند. بیپولی هم که دیگر گفتن ندارد. بیپولی باعث غرق شدنِ بیشتر در این احوالات میشود. بیپولی تکههای پازل هفتسالگی را کامل میکند.خواهرها. بحث کردند که چرا درباره خانه حرف زدم. گفتند نباید کسی را ناراحت کنیم. کسی به ناراحت شدن من فکر میکند؟اگر پول داشتم هفته بعد اساسی خانه را مرتب میکردم، موها را کوتاه و رنگ میکردم و.... بخوانید, ...ادامه مطلب
همه درگیر کرونا هستیم. ما که تا یک هر روز سرکار بودیم. بد نبود. در مجموع خوبم. حالا هم نمی دانم قرار است چه بشود. دوباری کاری فرستادم تا یک نفر ببیند و نظر بدهد. نگرانم. نگرانی ندارد. از هزار کارِ نشدنیِ سخت تری که تا به حال انجام داده ام که سخت تر نیست. هست؟, ...ادامه مطلب