گفتم دوستت دارم. زود برگرد. خندید. صدای خندهاش در سرم پیچید. راستش یاد ان شب و روز لعنتی اول سال افتادم. نمیدانم تحمل رفتن و برای همیشه رفتن پ را دارم یا نه. حس میکردم این غم سنگین است. حس میکردم چقدر فضای خیابانها خفهکننده میشود وقتی آدم کسی را از دست میدهد . بخوانید, ...ادامه مطلب
پدر جوان دست دختربچهی مدرسهای را گرفته یود. دختربچه به آسمان نگاه میکرد. پدر مراقب ماشینها و دختربچه بود. حسادت کردم. نه حسادت بد. از صمیم قلب گفتم خوش بهحالت که میتوانی به کسی تکیه کنی و با خیال راحت از خیابان رد شوی. وضع من برعکس بود. دختربچه ای بودم که چشمهای پدرش نمیدید. از خیابان رد شدن سخت بود. از خیابان رد شدن سخت است. بخوانید, ...ادامه مطلب