«و» عکسی از خودمان فرستاده. در عکس میخندم. سوم مهر بوده. عاشق آ بودم. حالا قصهی زندگیم فرق کرده. و رفته آن سر دنیا. و من هر شب برای پ فلسفه میبافم که دوست دارم که چه بگوید. که دوست دارم... پ حرف خودش را میزند. درک چندانی از حرفهای من ندارد. مقاومت میکند. در خودش فرو میرود. امروز بارانی بود. روز بارانی برای قدم زدن با کسی است که دوست داری. پ خیابان را دوست ندارد. راه رفتن با من را دوست ندارد. شاید اغراق میکنم. تلفنم زنگ خورد و این نوشته ناتمام ماند. بحث سخت و بینتیجهای با پ داشتم و مثل هر شب فقط دوست دارم بمیرم. بخوانید, ...ادامه مطلب
مرد نصف و نیمه به درد نمیخورد. رابطهی نصف و نیمه به درد نمیخورد. هیچ رابطهای به درد نمیخورد. به دخترهای افغانِ کشته شده فکر میکنم. به دخترهای نوجوان و جوانِ کشته شده. چه زندگی سختی. راستش خستهام. امروز به راننده تاکسی همین را گفتم. راننده جوان بود گفتم کدام روز عادی را در زندگیمان داشتیم؟ زندگیمان کی چیزی جز دلواپسی و خستگی و کارِ بیحاصل بود؟ عصر خوابیدم با صدای بوقهای ممتد ِاعتراض بیدار شدم. ما حتی نتوانستیم در چند سال گذشته خانهای اجارهای داشته باشیم. این غصه برایم بزرگ است. هجده سالی در خانهی قدیمی مادربزرگ گذاشت، بعد سالهایی در آن خانهی دورافتادهی سرشار از بدبختی، بیهیچ امکانی برای زندگی _ از همین گاز و راه اسفالت معمولی حرف میزنم_ خانهای یکخوابه با پدری همیشه بیمار. خانهای همیشه متشنج. دو سالی در آن خانهی بزرگتر اجارهای، خانهی بسیار دلگیر ِاجارهای، شاید دو سال در خانهای تمیزتر و قشنگتر، خانهای شبیه «خانه»، بعد آن خانهی زبالهی اجارهای و چهار سال گذشته هم که... میشد خانهی کوچکی داشته باشیم. میشد به این چیزها فکر نکنم. میشد اینهمه اسیر گذشته و کودکی نباشم. رد پای همهی آن روزها را در همین رابطه با پ میبینم. ردپاهایی عجیب و عمیق. ردپاهایی که نمیدانم تا کی با من میمانند و کی دست از سرم برمیدارند. آدمها مثل برگ از درخت میافتند و زیر پا له میشوند وقت این حرفها نیست. بخوانید, ...ادامه مطلب