«و» عکسی از خودمان فرستاده. در عکس میخندم. سوم مهر بوده. عاشق آ بودم. حالا قصهی زندگیم فرق کرده. و رفته آن سر دنیا. و من هر شب برای پ فلسفه میبافم که دوست دارم که چه بگوید. که دوست دارم... پ حرف خودش را میزند. درک چندانی از حرفهای من ندارد. مقاومت میکند. در خودش فرو میرود.
امروز بارانی بود. روز بارانی برای قدم زدن با کسی است که دوست داری. پ خیابان را دوست ندارد. راه رفتن با من را دوست ندارد. شاید اغراق میکنم.
تلفنم زنگ خورد و این نوشته ناتمام ماند. بحث سخت و بینتیجهای با پ داشتم و مثل هر شب فقط دوست دارم بمیرم.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 99