واقعا انگار برای لحظههایی سقوط کردم. خستهام و پ سنگِ باران کوثری را به سینهاش میزند. لجم از این میگیرد که ما که دستمان به جایی بند نبود ادم نبودیم؟ ما که تمام عمر جور پدر و مادر و خانوادهمان را کشیدیم، و صدایی نداشتیم. مرگ تنها راه نجات ماست از اینهمه خستگی و در به دری. از اینهمه فرسودگی. فرسودگی. فرسودگی. بخوانید, ...ادامه مطلب
چند روز چیزی ننوشتم. حالا صدای خاکگرفتهی دختری شهرستانی را میشنوید. خاک تا مغز استخوانم نفوذ کرده. و بعد از مدتها اساسی با خواهرها دعوا کردم. دعوا. خشم و خشونت. حتی بزنبزن. در پارک نزدیک خانه بر سر هم فریاد میزدیم. چرا؟ چون تا رسیدم گفتند چرا این را نوشتی چرا ان را گفتی. و این اعتماد بهنفس حرف زدن را از من میگیرد. باید با خانواده مامان قطع رابطه کنم و کلمهای در گروه خانواده ننویسم. بابت هر کلمهای باید اجازه بگیرم. انگار شعورش را ندارم. ما چند سالی است که خانه نداریم. و این کلافهکنندهترین رنج این سالهاست. رنجی که به من ارتباط ندارد. رنجی که نباید در موردش کلمهای حرف بزنم. چند روز پیش یکی از داستانهای سال گذشته را برای معلم چهارشنبهها خواندم. خیلی پسندید. گفت افرین. و قلب من برای چند ساعت روشن شد. بعد رفتم پیش دکتر روانکاو. خوب بود. از دکتر خوشم آمد. گفت کمالگرایی. گفت درباره پ سخت نگیر. گفت شاید از خودت خشم داری و تصورت این است که از پ خشم داری. گفت هیچچیز کامل نیست. بیرون که امدم حالم خوش بود. البته که انگار در ابادان زیر اوار بودم. ما فریاد میزدیم و مامان مات نگاهمان میکرد. دلم برای رنج پنهان مامان میسوزد. دوست دارم کیف کوچکم را بردارم و برگردم گوشهی خانهی خودم گریه کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب