سلامی از دل خاک

ساخت وبلاگ

چند روز چیزی ننوشتم. حالا صدای خاک‌گرفته‌ی دختری شهرستانی را می‌شنوید. خاک تا مغز استخوانم نفوذ کرده. و بعد از مدت‌ها اساسی با خواهرها دعوا کردم. دعوا. خشم و خشونت. حتی بزن‌بزن. در پارک نزدیک خانه بر سر هم فریاد می‌زدیم‌. چرا؟ چون تا رسیدم گفتند چرا این را نوشتی چرا ان را گفتی. و این اعتماد به‌نفس حرف زدن را از من می‌گیرد. باید با خانواده مامان قطع رابطه کنم و کلمه‌ای در گروه خانواده ننویسم. بابت هر کلمه‌ای باید اجازه بگیرم. انگار شعورش را ندارم. ما چند سالی است که خانه نداریم. و این کلافه‌کننده‌ترین رنج این سال‌هاست. رنجی که به من ارتباط ندارد. رنجی که نباید در موردش کلمه‌ای حرف بزنم. 

چند روز پیش یکی از داستان‌های سال گذشته را برای معلم چهارشنبه‌ها خواندم. خیلی پسندید. گفت افرین. و قلب من برای چند ساعت روشن شد. بعد رفتم پیش دکتر روانکاو. خوب بود. از دکتر خوشم آمد. گفت کمال‌گرایی. گفت درباره پ سخت نگیر. گفت شاید از خودت خشم داری و تصورت این است که از پ خشم داری. گفت هیچ‌چیز کامل نیست. بیرون که امدم حالم خوش بود. البته که انگار در ابادان زیر اوار بودم. 

ما فریاد می‌زدیم و مامان مات نگاهمان می‌کرد. دلم برای رنج پنهان مامان می‌سوزد. دوست دارم کیف کوچکم را بردارم و برگردم گوشه‌ی خانه‌ی خودم گریه کنم. 

چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 160 تاريخ : شنبه 7 خرداد 1401 ساعت: 19:26