و خاک، خاک پذیرنده

ساخت وبلاگ

واقعا انگار برای لحظه‌هایی سقوط کردم. خسته‌ام و پ سنگِ باران کوثری را به سینه‌اش می‌زند. لجم از این می‌گیرد که ما که دستمان به جایی بند نبود ادم نبودیم؟ ما که تمام عمر جور پدر و مادر و خانواده‌مان را کشیدیم، و صدایی نداشتیم. مرگ تنها راه نجات ماست از این‌همه خستگی و در به دری. از این‌همه فرسودگی. فرسودگی. فرسودگی.

چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:01