پ با تلفن حرف میزند. با رفیقش که سلطان اعتماد بهنفس خاورمیانه است. البته که طفلک نه معاشری دارد نه رفیقی. ادم خودخواه، بیادب و پرادعایی است. پ همیشه تشویقش میکند. خیلی با افتخار دربارهش حرف میزند.دیشب ط گفت مادر و پدرش گفتند که به او افتخار میکنند. باز یادم آمد هیچوقت من چنین چیزی نشنیدم. همیشه کم بودم. حتی حالا که مادربزرگم از شکل بوسیدنم هم ایراد میگیرد. روی ماهش را شبیه دخترِ از دیدِ او منفورِ خواهر شوهر بدبختش بوسیده بودم. دوست داشتم بپرسم چرا هیچوقت مهربان نبودی؟ چه زبان تلخی داشتی و داری. بعد تمام راه به اضطراب خودم در همهی کودکی و نوجوانی فکر کردم. به راهی که بین دو خانه بود. خانهی کودکی و بیپناهی بزرگسالی. به تهران. دختر خوب اینهمه سال را در جاده نمیگُذَراند. من دختر خوبی نبودم. از دید اینها.لااقل نباید خودم را اذیت کنم. سخت نگیر عزیز من. بخوانید, ...ادامه مطلب
پدر جوان دست دختربچهی مدرسهای را گرفته یود. دختربچه به آسمان نگاه میکرد. پدر مراقب ماشینها و دختربچه بود. حسادت کردم. نه حسادت بد. از صمیم قلب گفتم خوش بهحالت که میتوانی به کسی تکیه کنی و با خیال راحت از خیابان رد شوی. وضع من برعکس بود. دختربچه ای بودم که چشمهای پدرش نمیدید. از خیابان رد شدن سخت بود. از خیابان رد شدن سخت است. بخوانید, ...ادامه مطلب
پیگیرِ جابجایی بودم و چیزهای خوبی نشنیدم. در حال حاضر چاره ای جز تحمل این قفس تنگ وجود ندارد. اعتراض های مردم یا هرچیز دیگری که اسمش هست ادامه دارد. کمی ترسیده ام. خوب است که می میریم، زنده بودن سخت است. دلهره، ترس، زلزله و هزار اتفاق دشوار در انتظار زنده هاست. خوب است که نمی خواهم بچه ای داشته باشم که شاهد خشکسالی و جنگ باشد. دنیای بدی شده است. از اتفاق های عصر نمی خواهم چیزی بنویسم. خسته ام. خوشحالیِ روزهای قبل را تا حدودی از دست داده ام. در اداره غمگین شدم. مثل همیشه هیچ پشتوانه و حمایتی در کار نیست. جابجایی نیاز به سفارش و پارتی بازی دارد. هیچ کس هم نیست که بخواهد برای من قدمی بردارد. خسته و بی حوصله ام. نوشته شده توسط ستاره در 21:20 | لینک ثابت • , ...ادامه مطلب
رئیس طورِ بدی برخورد کرد. لحنش تمسخر ِناراحت کننده ای داشت. وقت ِناهار از اداره بیرون آمدم تا به ازمایشگاه بروم و نتیجه آزمایش چند روز قبل را بگیرم. تمام راه گریه کردم. تصمیم داشتم که به تو زنگ بزنم و بگویم خسته ام و از این به بعد نیستم.. از وقتی به اینجا آمدم هفت سال گذشته است. روزهای سخت تمامی ندارند. از روزِ اول همه چیز سخت بوده. هیچ چیز ساده تر نشده. تنهایی بی پولی بی پناهی. هیچ کار بخصوصی هم نکردم که حداقل خیالم کمی راحت باشد که رویاها نزدیک تر شده اند. هنوز هم حرف زدن با خواهر سخت است. هنوز هم وقتی می پرسد از زندگی چه می خواهم که این شکلی زندگی می ک, ...ادامه مطلب