بعد از مدتها حدود صد صفحه خواندم. مدتهاست لبتاپ را روشن نکردم. جراتش را ندارم. نوشتههای نیمهتمام و رسالهای که نمیدانم کی قرار است روی خوش ِ تمام شدنش را ببینم. همسایهها شعار میدادند. و حالا دیگر شعارها برایم حس شور و شوق و امید ندارند. شعارها بوی خون میدهند. شکل چشمهای معصوم کشتهشدهها را یادم میآورند. از شعارها میترسم. دوست دارم از این سرزمین و نه فقط سرزمین که از زمین بیرون بروم. دوست دارم گوشهای پنهان شوم گوشهایم را بگیرم و نشنوم. دوست دارم مثل آن دختر دبیرستانی پنجاه و هشت قرص اسنترا را باهم بخورم و ادامهی این فیلم هولناک را نبینم. بخوانید, ...ادامه مطلب
حالا باید برای خودم بنویسم که چرا این همه بهم ریختم... حال بابا خوب نبود. خواب های طولانی.. چند قاشق سوپ... خواب... بدون اینکه بفهمد چند ساله است و کجاست. مامان از تنهایی مان گفت و برای بابا از ته دل گریه کرد.. مامان شگفت انگیز است. با خواهر بحثم شد. که چرا نیستم.. و اینکه کارهایی که می کنم اهمیت , ...ادامه مطلب