روزهای آخر اردیبهشت

ساخت وبلاگ

حالا باید برای خودم بنویسم که چرا این همه بهم ریختم... حال بابا خوب نبود. خواب های طولانی.. چند قاشق سوپ... خواب... بدون اینکه بفهمد چند ساله است و کجاست. مامان از تنهایی مان گفت و برای بابا از ته دل گریه کرد..

مامان شگفت انگیز است. با خواهر بحثم شد. که چرا نیستم.. و اینکه کارهایی که می کنم اهمیت چندانی ندارند. 

با خستگی گریه و اخم و بداخلاقی‌خواهر کوچکتر برگشتم. به خانه س و م رفتیم. سبزی پلو‌ پخته بود با و چیزهای دیگر... حس خوبی نداشتم. احساس دوستی نکردم. باعث نشدند فکر کنم حرف و فکرم برایشان مهم است. یکی دو بار حرف هایم را قطع کردند حتی باعث شدند فکر کنم از نظرشان‌چندان اهمیتی ندارم. شب به خانه برگشتم. نگران نتیجه انتخابات بودم. صبح تو امدی. نان و پنیر و خرما خریدم و به اداره امدم. تحمل حرف ها و متلک های و را نداشتم. عصبی شدم. و خوشحالی روز خوبِ پیروزی را بهم ریخت. گفت که من در اینستاگرام به او توهین کرده ام. البته توهینی در کار نبود. خسته از خفقان اداره، بی خوابی دیشب، دعوای با خواهر، مریضی بابا، عشق و عاشقی نصفه نیمه به خانه آمدم. دوش گرفتم که بروم در خیابان بچرخم و خوشحالی مردم را ببینم. لباس پوشیدم. جلوی آینه خودم را دیدم. گریه کردم. لباس ها را درآوردم.  روی تخت دراز کشیدم. از همه چیز زندگی خسته بودم. دلم می خواست زنده نباشم.

نوشته شده توسط ستاره در 12:30 |  لینک ثابت   • 
چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 228 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57