دوغ ماهشام را دوست دارم. چند دقیقه دویدن حالم را بهتر کرد. راه رفتم فکر کردم. مثل تمام وقتهایی که مذهبی بودم وقت غصه به مسجد میرفتم گوشهای مینشستم و با خدا حرف میزدم. آن مسجد خیابان مولوی. آن روزهای نوجوانی و آن روزهای سخت که همین دیشب خواهر گفت چطور گذراندیم؟ تو از آن طوفانها گذشتی. حالا نشستی غصه میخوری که چرا کسی توجهی به تو ندارد؟ مگر قبلتر کسی توجهی به تو داشت؟ همیشه همین بود. از کدام برنامه و قدم کسی حمایت کرد؟ از انتخاب علوم انسانی؟ از فوق لیسانس خواندن در تهران؟ از کاری که دوست داشتی انجام بدهی؟ فیلم؟ شغل؟ رابطه؟ نوشتن؟ دکترا خواندن؟ تنها زندگی کردن؟ خانه عوض کردن؟ رساله دکتری نوشتن؟ همهی اینها با دست خالی و تنها انجام شد. بقیه زندگی هم همین است.داستان کوتاهی میخوانم و میخوابم. فردا روز روشنتری است. بخوانید, ...ادامه مطلب
رابطه با حواهرها خوب نیست. خواهر کوچکتر که هیچوقت چندان ارتباطی با من نداشته. با خواهر بزرگتر هم بیشتر وقتها چالش داشتیم. رنجهای عمیق مشترک. حس میکنم خیلی هیچکاره به نظرش میرسم. حس میکنم در چشمش ادم دورویی هستم. کسی که متنهای قشنگ مینویسد و در واقعیت نمیتواند حتی چند ساعت درست رفتار کند. نمیدانم چرا رابطهمان در این حد بههم ریخته. ریشهاش خاله است؟ خانهای که باعث هزار ناراحتی شد؟ نمیدانم. فقط اینکه به اندازه اینجا تا بندرعباس بین ما فاصله است. فاصلهای که نمیتوانم آن را پر کنم. فکر میکنم از دید او هیچوقت چیزی نداشتم که ارزشمند باشد. فکر میکنم چندان قبولم ندارد. از هم دوریم. دو جهان متفاوت. دو آدم ِتنها. اینبار هم که آمدند افسردگی یقهام را گرفته بود. بدتر از همیشه. از نر او من همیشه نریض و غمگینم. اصرار کرد با خانوادهی نامزدش برویم مهمانی. قصدش خیر بود. پیش از مهمانی به ایرانمال رفتیم. از ایرانمال متنفرم. بوی چرک و خون میدهد. از مالهای بیهویت متنفرم. آدمها کنار کتابها و پلهها عکس میگرفتند. خواهر و نامزدش از صبح بیرون بودند. بیرون هوا گرم بود. تحمل بیرون را نداشتم. بیآبی در خانه خستهام کرده. همکاری که در ساختمانی دیگر کار میکند پنجشنبه از ز و بقیه پرسیده بود که من ازدواج کردم؟ حاملهام؟ و چرا اینهمه چاق شدم. امروز پیام دادم که عزیزم هر سوالی درباره چاقی، لاغری، قد، هیکل، حاملگی و بقیه موضوعات خصوصی من داشتی از خودم بپرس. زنگ زد عذرخواهی کرد. پ کار دارد. با من مهربان بود. صبح گفت اداره رو زیاد جدی نگیر. عصر دیدم پنیری را که دوست دارم خریده. عشق میتواند شکل پنیر باشد. اینجا آرام و ساکت است. چهل دقیقه ورزش کردم. پنج دقیقه صدای باران شنیدم و نفس , ...ادامه مطلب
حالم بد و بدتر شد. دیروز و امروز را در رختخواب بودم. تب، لرز، سرفههای سنگینی که سینهام را از جا میکَنند. بیحالی شدید. ابپرتقال، لیمو شیرین و چای کمرنگ خوردم. توان هیچ کاری را ندارم. پ گرفتار شده. هر روز مشکل تازهای پیدا میشود و همچنان خانهاش روی هواست. دوست داشتم حالم خوب باشد و مثل هر روزِ زندگی عادی بنشینیم باهم قهوه بخوریم. نه فقط حال من. که حال همهی ما. پیامک فرمایشی فرستادهاند که باید از برد تیم ملی خوشحال باشی. درباره موضوع به این سادگی هم اجازه نمیدهید خودمان درباره خوشحال بودن یا نبودنمان تصمیم بگیریم؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
دیشب برگشتم. با ماشین اختصاصی :-) دلتنگ مامان هستم. تنها چیزی که در این سالها از دست دادم بودن در کنارِ او بوده. همین حالا برای دکتر روانپزشک نوشتم چیزهایی از گذشته دست از سرم برنمی دارند و غمگینم می, ...ادامه مطلب
صبح با صدای تو شروع شد. با صدای مهربان تو. بعد از چند روز فاصله و دلسردی. , ...ادامه مطلب
با استاد قرار داشتم تا درباره نوشته هایم حرف بزند. هیچ چیز از هیچ کدام در خاطرش نبود. حرف های کلی تحویلم داد و من کمی سرخورده شدم که چرا حالا که با این علاقه اینها را پرینت گرفتم و فنر کردم و این همه راه آمدم حرفی که به کار بیاید نشنیدم.. البته که حالا زیاد اهمیتی به بقیه -حتی بهترین استادم- نمی دهم.. گاهی تو را قضاوت می کنند بدون اینکه چیزی درباره ات بدانند. امروز با مقنعه و لباس اداره رفتم.. ا,البته,حالا,زیاد,اهمیتی,بقیه,بهترین,استادم ...ادامه مطلب
بابا کمی بهتر است. م س آمده. قرار است هر هفته بیاید. با هم بیرون رفتیم آش خوردیم و حرف زدیم. هفته بعد برای کشیدن دندانم به دندانپزشکی می روم. شجاعت بی نظیری پیدا کرده ام. دیگر تحمل این دندان پوسیده را ندارم. حالم امشب بهتر است. چیزی نخواندم. فیلم هم ندیدم. زبان هم هیچ. اما خندیدم و سعی کردم روزهای تاریک را فراموش کنم. خواهر برایم نوشت دوستم دارد. , ...ادامه مطلب