آخر هفته در نهایتِ کسلکنندگی بود. پیام اس خُلقم را سگی کرده. آمدم با ر پیادهروی شبانه. هنوز نفس کشیدن راحت نیست. سه کتاب را باهم دست گرفتم. بیهبچ لذتی بخشهایی را از هر کدام خواندم. فیلم علی مصفا را دیدم. فیلمِ «نبودن». دوست نداشتم. زیادی تخت بود. داستان هم خیلی چفت و بست درست نداشت. جملهی گلدرشت فیلم هم در خاطرم ماند. چیزی شبیه اینکه گذشته بابای تو اینده یه عده رو نابود کرد.خیلی غمگین بودم. بیانگیزه. با پ حرف زدم. کسلتر شدم. مامان در تماس تصویری خوشحال بود. میخندید. باید از فردا بهتر کار کنم. رفیق ِبا وفا برایم کامنت گذاشته. دلم روشن میشود با خوندن کلمههایش. دوست دارم برایش بنویسم «تو هم منو قیچی نکنیا»، «میدونستی فرشتهای؟» و اینکه «مراقب خودت باش.»امروز احساس تنهایی و پوچی میکردم. حالا بهترم. هفته اینده روشن باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب
دوغ ماهشام را دوست دارم. چند دقیقه دویدن حالم را بهتر کرد. راه رفتم فکر کردم. مثل تمام وقتهایی که مذهبی بودم وقت غصه به مسجد میرفتم گوشهای مینشستم و با خدا حرف میزدم. آن مسجد خیابان مولوی. آن روزهای نوجوانی و آن روزهای سخت که همین دیشب خواهر گفت چطور گذراندیم؟ تو از آن طوفانها گذشتی. حالا نشستی غصه میخوری که چرا کسی توجهی به تو ندارد؟ مگر قبلتر کسی توجهی به تو داشت؟ همیشه همین بود. از کدام برنامه و قدم کسی حمایت کرد؟ از انتخاب علوم انسانی؟ از فوق لیسانس خواندن در تهران؟ از کاری که دوست داشتی انجام بدهی؟ فیلم؟ شغل؟ رابطه؟ نوشتن؟ دکترا خواندن؟ تنها زندگی کردن؟ خانه عوض کردن؟ رساله دکتری نوشتن؟ همهی اینها با دست خالی و تنها انجام شد. بقیه زندگی هم همین است.داستان کوتاهی میخوانم و میخوابم. فردا روز روشنتری است. بخوانید, ...ادامه مطلب
امشب هوا ابری است. باران میبارد. بهاری و نمنم. مردی که بیست سال در این ارامگاه شبکار بوده شبیه عرفا حرف میزند. حوصلهی حرف اضافه ندارم. حوصلهی ادم اضافه. زندگی خودم را میخواهم. سکوت خودم. کتاب خودم. ارامش خودم. دوست دارم برگردم. پ به من سکوت را یاد داد. در خانه ماندن و خلوت. یکجور یینیازی واقعی. یک جور بیادا بودن. به شکلِ خلوت خود بودن. بخوانید, ...ادامه مطلب
«خسته شدم از بس تک و تنها دویدیم...»ببین عزیزم یه صفحه بزن دوباره بنویس. چقدر این جمله رو خوب میفهمم. من از هشتاد و هشت اینجا تنها بودم. شاید فقط پ بود. دورهی کوتاهی که دوست بودیم. دوستش داشتم و انگار دوستم داشت. اما باهم بودنمان همان شعر قیصر امینپور است: وسعتی به قدر ما دو تن/ گر زمین دهد زمان نمیدهد. بخوانید, ...ادامه مطلب
کدوم خری گفته ما اجازه داریم بقیه رو نصیحت کنیم؟ کدوم خری گفته ما بهتر از بقیه میفهمیم؟ کدوم خری گفته نصیحت کردن خوبه؟ اگه این نوشتهها آه و ناله است چرا نشستی به قول خودت پنجاه پست رو خوندی؟ آقا برو کتابای انگیزشیِ خواستن توانستنت رو ادامه بده. اینجا برا کسی دعوتنامه نفرستادم. بخوانید, ...ادامه مطلب
کامنت مفصلی را که نوشته بودند پاک کردم. از هر کس گفت «خواستن توانستن است» فاصله بگیریم. گاهی کلمهها احساس ناامنی به من میدهند. یکی مثل ایشان از سخت کار کردن چیزی شنیده. جناب ما سالها سخت کار کردیم. از همان کودکی. خیلی چیزها را با دست خالی کمی عوض کردیم. هیچوقت هم به خودمان اجازه ندادیم برای کسی نسخه بپیچیم. کاش دیگر اینجا نبینمتان. بخوانید, ...ادامه مطلب
آ چه پیلهای کرده. شب مسخرهای شد., ...ادامه مطلب
به درس فکر نمیکنم. در این وضعیتِ احمقانهی جهان و ایران چه فرقی دارد من یکی دکترا داشته باشم یا نه؟ تا اواسط آذر استراحت و خواندن. نوشتن. داستان تازهای شروع کردم. سلامت فکر و روانم مهمتر از مدرک بیاعتباری است که به کاری نمیآید. بخوانید, ...ادامه مطلب
با پ به دندانپزشکی آمدیم. کتاب ایکیگای روی میز را برداشتم. پ دربارهی زنها قدیمی فکر میکند: زن خانه بماند بچه بزرگ کند. بین حرفها سکوت کردم. حرفهایش را شنیدم. به خودم گفتم تو که این چیزها را قبول نداری. داری؟ بیخود بحث نکن. بحث نکردم. و این موفقیت بزرگی است. با نودم در صلحم. خودم را دوست دارم. کمی بینظمم و مضطرب. بهخاطر آن هم به خودم حق میدهم. دو تکه مرغ گذاشتم با سیبزمینی سرخکرده.در کتاب نوشته یک ساعت قبل از خواب و بعد از بیدار شدن به موبایل نگاه نکن.نوشته: «پومودرور» عزیزم کار را با چیزی خوشحال کننده شروع کن و با چیز خوشحال کننده تمام کن.پیادهروی.مراقبه.لذت بردن از کارهای کوچک. بخوانید, ...ادامه مطلب
پ من را تمام و کمال موافق با افکار خودش میخواهد. طور عجیب و غریبی دوستش را تحسین میکند. دوستش ادم دلمردهای است که آنقدرها کار خاصی نکرده و نمیکند. این نظر من است البته. برای دوستش احترام قائل بودم اما او خودخواه و مغرور است. بگذریم. دربارهی ماجرای حجاب با پ چالش دارم. راستش در چهل سالگی نمیتوانم بپذیرم یکی به من بگوید که نمیفهمم خیابان خطرناک است. یکی که نفهمد رنج و گرفتاری زن بودن چطور است. مهم نیست. این هفته خسته و کلافه و افسرده بودم و پ کاری نکرد. تازه از دوستش دلجویی کرد. به من حمله کرد که چرا با دوستش بحث کردم. انگار مثل همیشه جز خودم کسی را ندارم. این اخر هفته خوب نبود. بیحوصله و دلمرده گذشت. میشد جور دیگری باشد. فردا را بسازیم. نه از آن ساختنهای اساسی. چیزی در حد نان و پنیر صبح، چای و شیرینی گردویی، کمی خواندن، کمی ترجمه، کمی نوشتن، کمی ورزش. بخوانید, ...ادامه مطلب
پ اصرار دارد که خودش درست میگوید. من خستهام. حوصلهاش را ندارم. کاش صدای من هم شنیده میشد. چقدر تنها و غمگین و کلافهام. خیلی تنها، خیلی غمگین و خیلی کلافه. بخوانید, ...ادامه مطلب
اگر آنها که میگذرند و سطرهایی میخوانند اینهمه غرغر و حرف تلخ و فکر متفاوت را تحمل کنند باید بگویم ای سرزمینِ امن. ای سرزمینِ من. منظورم این صفحه است. ای کوچهی غمگین. ای کوچهی پنهان. ای جای مهربان برای حرف زدن. بخوانید, ...ادامه مطلب
همین حالا نوشتههای فاطمه را خواندم. دلم برایش تنگ شد. دوست داشتم بعد از خواندن بعضی از سطرها بغلش کنم.هفته پیش منتظر دوشنبه بودم. قرار بود با پ جایی برویم. همین که رسیدیم غر زد. اسنپ گرفتم و برگشتیم خانه. بخث کردیم. گفت تو نُنُری و از این داستانها. حرفهایم را نفهمید. اوقات نلخی کرد. تا بالاخره فهمید. مهربان شد. گفت میفهمم و نمیخواهم تو را از دست بدهم و... بعد گریههای من کمی خنده شدند.سعی کردم بخوانم. یک فیلم خوب دیدم. چهارشنبه پیش دکتر روانپزشک رفتم. گفت دپرشن تو هنوز کاملا خوب نشده. بعد روانکاوی را شروع کردیم. از پ گفتم. او هم گفت ترسِ از دست دادن. گفتم اگر پ برود دوباره خیلی بههم میریزم و تحملش برایم سخت است. گفت اگر رفت باهم بیشتر حرف میزنیم. گفت او دوست ندارد تو را از دست بدهد. دلم گرم شد: یکی را پیدا کردم که صدایم را میشنود. بعد پیادهروی مفصل، خیابان ِ موردِ علاقه، دیدنِ چهرهی عوضشده و شادِ شهر، خریدن شربت خاکشیر، خریدن سیر تازه و نخود سبز و اسفناج، خریدن پودر کاری. خانه. خواب طولانی. بودن پ. خندههای خودم. شادی خودم. دیشب ی مهمانی داشت. حس خوبی نسبت به خودم نداشتم: هیکلم، لباسم، از همه بدتر صورتم. اما پ گفت تو قشنگی. بخوانید, ...ادامه مطلب
من عمه نداشتم. ندارم. عمههای ناتنی بودند که ارتباطی با آنها نداشتم. حالا عمهای پیدا شده که از نگرانیاش برایم نوشته. عمه من شبیه ابر بهارم. مرتب میخندم، گریه میکنم. این روزها هم میروند. برای اسودگی خیالتان هم مینویسم در شس ماه گذشته بیش از دهبار دکتر رفتم و انواع آزمایش و این حرفها را انجام دادم. تنها تشخیص مشکل تیروئید بود و ماجرای دیگری که باید آن را پیگیری کنم. خلاصه اینکه از خوشیهای این زندگی ناخوش پیدا کردن ِ عمهای مهربان در دل تاریکی. عمه دوستت دارم. بخوانید, ...ادامه مطلب
آقا یا خانم ِسهنقطه برایم کامنت مفصلی نوشتند به من حق دادند و باعث دلگرمی شدند. چقدر من به این کلمههای مهربان احتیاج دارم. به اینکه کسی بنویسد یا بگوید حق با توست: حق داری خسته باشی، غمگین شوی یا... بخوانید, ...ادامه مطلب