چیزهایی درهم

متن مرتبط با «هفته» در سایت چیزهایی درهم نوشته شده است

چند روز اول هفته

  • یک‌شنبه سرکار نرفتم. دکتر پوست. داروخانه‌ی پلمپ شده. فروشنده لب خیابان نشسته بود دزدکی نسخه را می‌پیچید. پیاده تا پارک‌وی آمدم. سوار اتوبوس شدم. به خودم در اتوبان چمران نگاه کردم. رفتم خانه. به سقف نم‌گرفته نگاه کردم. با لوله‌کش حرف زدم. ناهار خوردیم. سوپ درست کردم. موهایم را شستم. با موی خیس بیرون رفتم و سردرد گرفتم. پول کافه را حساب کردم و هنوز بچه‌ها سهمشان را نریختند. جلسه را دوست نداشتم البته درس آن شب هم خوب بود. لازمش داشتم. از اول ِمهر برنامه‌ی مطالعه‌ی جدی‌ترِ کتاب‌های غولِ بزرگ را دارم. شب سرم درد می‌کرد.دوشنبه حس سرماخوردگی داشتم. به‌خاطر اینکه گفتند نباید کتاب و کیفم روی میز باشد بحث کردم. حوصله نداشتم. دیشب وقت خداحافظی حس کردم قیافه‌ی استاد ناجور است. این شد اضطراب. عصر که به خانه برگشتم قهوه خوردیم. دمنوشِ آویشن حالم را بهتر کرد. بعد کتاب خواندم. دراز کشیدم. سوپ خوردم. و خواب.سه‌شنبه. کماج و چای تازه‌دمِ صبح. خواندن درباره‌ی کتاب. کار اداره. قهوه‌ی عصر. غیبت با خواهرها. یوگا. حس سبکی. آیین پختنِ ماکارونی. کتاب خوب. البته فکر اینکه «ر» قهره کرده و چرا. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از اخر هفته

  • چه روزای تلخِ عجیبی. انگار روزای جنگ. چهارشنبه شب از این دورهمی‌ها بود که این چند سال رفتم. نشستم. چایی خوردم. اقای میزبان همه رو معرفی کرد جز من. هنوز حتی اسم من رو نمی‌دونست. جدا از اینکه شناختی از من نداشت. بعد از نزدیک به بیست سی بار دیدن من‌. چرا؟ چون من فقط یه زن بیکار به نظر رسیدم. دستاورد اون لحظه این بود که برام اهمیتی نداشت. به‌صورت غریبی ادما خوشحال و خندون و مرتب بودند. مهمونی در وضعیتی که یکی تیر می‌خوره، یکی می‌میره، یکی داره از گشنگی می‌میره، یکی... به‌هم ریختم. با اِ زدیم بیرون. حتی یادم رفت کفشام رو بردارم. با کفشی که داخل خونه پوشیده بودم زدم بیرون. هوا سرد بود. می‌لرزیدم. تو ماشین اِ نشستیم. حرف زدیم. برگشتم خونه. شاعرِ عوضی یا به عبارتی عوضی‌ترین شاعری که می‌شناختم هم بود. باعث شد خودم رو دوره کنم. دوره کردم دیدم چقدر عوض شدم‌. دیدم که خوبه پ هست. دیدم چقدر از آ دور شدم‌. دیدم چقدر خودم رو دوست دارم. قلبم پر از خشم و غصه است. تمرکز هیچ‌کاری رو ندارم. خونه سرده. بیرون سرده. جهان جای سرد و تاریکیه. چه پاییز سیاهی. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • اخر هفته‌ی تعطیل، سوت و کور، دلمرده، افسرده

  • کمال‌گراییِ لعنتی و حس بی‌پناهیِ شدید وقتی با بی‌پولی ترکیب بشه، فلج می‌شم و دو روز طولانیِ بی‌معنی تو رختخواب می‌گذره.اگه معلم یوگا هربار یکی از جلسه‌ها کم نمی‌کرد و سه‌شنبه کلاسم را از دست نمی‌دادم اوضاع بهتر می‌شد. چرا برایم سخت بود به او بگویم که خانم هربار یک جلسه را حساب نمی‌کنید؟ گفتم و دلشوره گرفتم. بعد نوشته‌های همکار احمق_همیشه احمق_ باعث شد ناراحت شوم. حرف‌های توهین‌امیزی نوشته بود. چرا این‌همه می‌ترسم؟ از محیط کار و حرف همکار و رییس؟ شاید از چشم هفت‌سالگی‌ام هنوز به همه چیز نگاه می‌کنم و صدایی در سرم همیشه مرا ناکافی و مقصر می‌داند و هیچ‌کس حمایتم نمی‌کند. بی‌پولی هم که دیگر گفتن ندارد. بی‌پولی باعث غرق شدنِ بیشتر در این احوالات می‌شود. بی‌پولی تکه‌های پازل هفت‌سالگی را کامل می‌کند.خواهرها. بحث کردند که چرا درباره خانه حرف زدم‌. گفتند نباید کسی را ناراحت کنیم. کسی به ناراحت شدن من فکر می‌کند؟اگر پول داشتم هفته بعد اساسی خانه را مرتب می‌کردم، موها را کوتاه و رنگ می‌کردم و.... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سلام بر یک هفته تازه

  •  اینجا نوشتن بهتر نیست؟چرا لااقل همین جالا فکر می کنم که هست. حالم خوب است. قرص برای دلشوره خوردم. خانه مرتب و تمیز است. استامبولی پلو درست کردم. با سالاد شیرازی. شاید آخر هفته خواهر بیاید. حالم خوب است. ادامه تراژدی را می خوانم، فیلم می بینم و از هیچ کس طلبکار نیستم. از تو چیزی نمی خواهم همین که همینقدر هستی کافیست. ما فقط دوستیم. همین., ...ادامه مطلب

  • یه هفته تازه

  • سه شنبه عصر خوراک لوبیا پختم. غروب رفتم خونه برادر س.. شب درباره ش نوشتم. غم انگیز بود. بخاطرشون غصه خوردم. نوشته رو بچه ها خوندند و زیاد خوششون نیومد. چهارشنبه عصر با م ص رفتیم نمایشگاه نقاشی.. راه رفتم.. کله پاچه خوردیم. ولیعصر رو تا نزدیک خونه پیاده اومدم.. همسایه گفت می تونم خونه ش رو که بازسازی شده است اجاره کنم.. ذوق کردم.. پنج شنبه خونه رو تمیز کردم.. غذای خوشمزه پختم.. مرغ با سبزیجات.. ت,هفته,تازه ...ادامه مطلب

  • این هفته بی خاصیت

  • از شنبه تو امدی. چیزی نخواندم. کلاس زبان و یوگا نرفتم. حالم هم خوب نبود. هر روز درد داشتم و هر چه می خوابیدم خستگی از تنم بیرون نمی رفت. فضای اداره بخاطر موفقیت روحانی غیر قابل تحمل است. امیدوارم روزهای خوب و روشن از راه برسند.  بابا نمی تواند غذا بخورد.  اطرافیانم را نمی توانم تغییر بدهم باید خود, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها