چه روزای تلخِ عجیبی. انگار روزای جنگ. چهارشنبه شب از این دورهمیها بود که این چند سال رفتم. نشستم. چایی خوردم. اقای میزبان همه رو معرفی کرد جز من. هنوز حتی اسم من رو نمیدونست. جدا از اینکه شناختی از من نداشت. بعد از نزدیک به بیست سی بار دیدن من. چرا؟ چون من فقط یه زن بیکار به نظر رسیدم. دستاورد اون لحظه این بود که برام اهمیتی نداشت. بهصورت غریبی ادما خوشحال و خندون و مرتب بودند. مهمونی در وضعیتی که یکی تیر میخوره، یکی میمیره، یکی داره از گشنگی میمیره، یکی... بههم ریختم. با اِ زدیم بیرون. حتی یادم رفت کفشام رو بردارم. با کفشی که داخل خونه پوشیده بودم زدم بیرون. هوا سرد بود. میلرزیدم. تو ماشین اِ نشستیم. حرف زدیم. برگشتم خونه. شاعرِ عوضی یا به عبارتی عوضیترین شاعری که میشناختم هم بود. باعث شد خودم رو دوره کنم. دوره کردم دیدم چقدر عوض شدم. دیدم که خوبه پ هست. دیدم چقدر از آ دور شدم. دیدم چقدر خودم رو دوست دارم.
قلبم پر از خشم و غصه است. تمرکز هیچکاری رو ندارم. خونه سرده. بیرون سرده. جهان جای سرد و تاریکیه. چه پاییز سیاهی.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 86