از شنبه تو امدی. چیزی نخواندم. کلاس زبان و یوگا نرفتم. حالم هم خوب نبود. هر روز درد داشتم و هر چه می خوابیدم خستگی از تنم بیرون نمی رفت. فضای اداره بخاطر موفقیت روحانی غیر قابل تحمل است. امیدوارم روزهای خوب و روشن از راه برسند.
بابا نمی تواند غذا بخورد.
اطرافیانم را نمی توانم تغییر بدهم باید خودم و فکرهایم را عوض کنم.
این هفته اصلا خوب و مفید نبودم. به خودم حق می دهم. شرایط راحتی نیست.
فردا به خانه می روم. دوباره نظافت.. تمیز کردن اتاق بابا.. عوض کردن ملحفه ها.. بداخلاقیِ خواهر کوچک.. خرید کردن و برگشتن با خستگی... دلم می خواهد سفر بروم.. درخت ببینم.. در طبیعت با خودم خلوت کنم و کمی از اینجا و کسالتش دور شوم..
برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 214