برای گندم. یکی از چند نفر عزیزی که اینجا میخواند. ما در ظاهر برای هم یکاسمیم: گندم، خانم شوریده، ویچسلا... به قرآن این اسم را یاد نمیگیرم. :-)) هربار باید آن را کپی پیست کنم. انگار شخصیتی از دل رمانی روسی با من دوست شده و قرار نیست بتوانم اسمش را یاد بگیرم. اما فقط اسم نیستیم. نوشتههای آنها را میخوانم. کامنتهایشان را میبینم. انگار در همین نزدیکی هستند. نزدیکِ نزدیک. آنقدر که نوشتههای سراسر رنج و ناامیدی و دلخوشیهای کوچکم را میخوانند بعد کلمههای مهربان میفرستند.
گندم نوشته:«همیشه و هر روز میخونمت، هر نوشته رو چند بار، درسته برای خودت و از زبان خودت مینویسی ولی یه احساسی توشون هست که به من خیلی نزدیکه، رنجت رو خیلی زیاد میفهمم.» راستش انگار همه رنجهای مشترکی داریم. فقط شکلشان باهم فرق میکند. درد را از هر طرف که بخوانی درد است. فکر کنم این سطر از شعرهای قیصر امینپور است.
این شعر محبوب از قیصر امینپور هم تقدیم میشود به گندم عزیز:
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بیملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند...
برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 141