نمیتوانم داستان بنویسم. و کاش دوباره برسم به نوشتن دیالوگ و فکر کردن به تصویر خانه و و اتاق و آدم. ناخنها بلند شدند. نوشتن با ناخن بلند را دوست ندارم. نامزد خواهر بدجور عصبی و ناراحتم کرد. حرف مفت زد، جوابش را دادم عصبانی شد، داد و فریاد راه انداخت مامان گریه کرد. مرتیکهی الاغ هنوز از راه نرسیده میگوید زن باید از مرد تمکین کند خواهر احمق من هم فقط چشم میگوید. مامان خرد شد. مردهایی که اطرافم میبینم ناامیدکنندهاند. راستش از این ادم خوشم نمیآید. و تازه نظر من چه اهمیتی دارد؟ روز بعدش خواهرم گفت از هم جدا میشویم. تا عصر بساط فیلمفارسی به راه بود. خواهر هم عزادار ِ گوهرِ از دسترفته. اضطراب و تنش از وجودم سر میرفت. شب مامان را دوست داشتم. گرچه بیچاره ناراحت بود. رفتیم خانهی مادربزرگ. با اضطراب در خانهی خواهر کوچک خوابیدم. با اضطراب بیدار شدم. سیزدهبدر کمی درخت دیدم. وقت برگشتن در اتوبوس گریه کردم. نتیجهی داستان شد اینکه آقا وقتی حرف میزنند نباید چیزی گفت باید سکوت کرد، تو سکوت نکردی رابطهی ما خراب شد. تا همین حالا اعصاب درست و درمان نداشتم. مامان این چند روز چندبار گفت ادم اصلا به دنیا نیاد بهتر نیست؟ عصر گفت حال شماها خوب باشه من خوبم. فوقش میگم یه پرستار بیاد. دلم برای مامانِ کوچولوی قشنگم تنگ شده. کاش میشد بغلش کنم. آقا دوست ندارد خواهرمان با خواهرهایش خیلی رفت و آمد کند.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 11