دیروز رفتیم دندانپزشکی. موقع برگشت به غروب خورشید در خیابانهای تهران نگاه میکردم. میشد که جور دیگری باشد. گفتم فقط برای دکتر و دندانپزشکی باهم از خانه بیرون میآییم و این معنی خوبی ندارد. بعد از سرم گذشت: مگه من پرستارم؟ مگه من پرستارم؟ یاداوری ساعتِ انتیبیوتیک، وقت دکتر، داروخانه، سوپ، سوپ، سوپ. چرا کسی مراقب من نیست؟ با دلتنگی به خانه برگشتیم و تمام دیشب حس تنهایی ِبدی داشتم و تمام امروز حس تنهایی بدی دارم. پ همین حالا گفت تو دختر سختی هستی. قبلش هم با صدای بلند حرف زد. عصر از دفترِ ن پیاده امدم. راه رفتم فکر کردم. کلی کار دارم باید به زندگی خودم برسم. پیادهروی در یوسفآباد حالم را بهتر کرد.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 105