پ درکی از حرفای من نداره. چقدر تنهام و چقدر دلم میخواد بمیرم. چقدر هیچ روزنهای نمیبینم. چقدر همهچی تاریکه. چقدر خستهام.صدای من به پ نمیرسه.
من پیله میکنم. قبول. اما هربار حرف زدن بینتیجه است. خیلی بینتیجه. مرتب یاداوری میکنه که نمیشه. نمیتونیم. نمیتونیم. این بار هم اسیر یه بازی قدیمیام. کاش از این روزا فاصله بگیرم. کاش حالم بهتر شه. بعد اداره راه اومدم و فکر کردم. فکر کردم. فکر کردم. و به هیچجا نرسیدم. گفتم ببین یه چیزای خوبی هم هست اما باز رسیدم به صدای پ. خستهام. چطوری میشه بیرون رفت از این بازی، رابطه، زندگی و زمین؟ چقدر همه چی همیشه سخت بود.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 102