ان شب که از خانهی آن دو دوست قشنگ برگشتم گفتم یه قولی به من میدی؟ پ گفت نه. من قولی نمیتونم به تو بدم. حالا ماجرا در ذهن من قولی بچهگانه بود و از سر مسخرهبازی. ناراحت شدم که چرا به این راحتی میتواند بگوید هیچ قولی نمیتواند به من بدهد. شب غمگین شدم. صبح غمگین بودم. هوای الوده هم مثل همیشه ناراحتم میکند. بیحال و حوصله تا حدود هفت در اداره ماندم. مجبور شدم بمانم. همه چیز بهشکل بیشرمانهای احمقانه است. انگشتم درد میکرد. ناخنم به هرجا گیر میکرد درد میگرفت. ز طوری حرف زد که انگار انقلاب با انفعال من یکی اساسی خدشهدار شده. دلم گرفت. بعد اداره به پ گفتم چرا گفتی هیچ قولی نمیتوانی به من بدهی؟ گفت باز پیله کردی. و حرفمان دوباره به بنبست رسید. با ناراحتی خوابیدم. گفت میخوای دیگه فوتبال نبینم؟ گفتم چه ربطی داره؟ مگه قراره من تو رو بندازم تو قفس. دوست داری فوتبال ببینی به من چه ربطی داره. گفتم معلومه که تو نمیتونی به من قولی بدی. من از تو هیچچیز نمیخوام و هیچ حسابی رو تو و این رابطه نمیکنم.
راستش دلم میخواهد انقدر حرف بزنم تا این موضوع از سرم بیرون برود. اما پ دوست ندارد. درست مثل خواهر کوچکتر. درباره هرچه ناراحتمان میکند نباید حرف بزنیم. دربارهشان حرف نزنیم انگار وجود ندارند. حالا باید چه کنم؟ به پ گفتم تقصیر خودم است. باید فاصله نگه دارم. بیخود خودم را با تو یکی میبینم.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 104