هنوز فرصت هست

ساخت وبلاگ

دوست قدیمی آمده اما امتحان دارد و فرصت چندانی برای بودن با من ندارد. تو مشغول کار و زندگی خودت هستی. به س و ص زنگ زدم آنها هم گرفتار شوهر و بچه شان بودند. روی تخت دراز کشیدم و گریه کردم. 

دیروز پسر جوانی با آکاردئون در کوچه می خواند: دلم می خواد به اصفهان برگردم.. شعرهای غم انگیز ِ دیگری هم خواند. صدای گرمی داشت. با صدایش گریه کردم. 

تنها نقطه روشن دیروز خواندن یادداشتی در معرفی نویسنده معتبر و موفقی از چین بود:« او نوشتن را از سی و چهارسالگی شروع کرد...» کمی دلم روشن شد و فکر کردم هنوز فرصت هست. 

نوشته شده توسط ستاره در 23:32 |  لینک ثابت   • 
چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 214 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 1:13