دوست قدیمی آمده اما امتحان دارد و فرصت چندانی برای بودن با من ندارد. تو مشغول کار و زندگی خودت هستی. به س و ص زنگ زدم آنها هم گرفتار شوهر و بچه شان بودند. روی تخت دراز کشیدم و گریه کردم.
دیروز پسر جوانی با آکاردئون در کوچه می خواند: دلم می خواد به اصفهان برگردم.. شعرهای غم انگیز ِ دیگری هم خواند. صدای گرمی داشت. با صدایش گریه کردم.
تنها نقطه روشن دیروز خواندن یادداشتی در معرفی نویسنده معتبر و موفقی از چین بود:« او نوشتن را از سی و چهارسالگی شروع کرد...» کمی دلم روشن شد و فکر کردم هنوز فرصت هست.
برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 214