حالا که به این خوبی کارش را تا لحظه های آخر رسانده برایش خوشحالم. ذوق زده شدم.. شما که غریبه نیستید خودم هم دوست داشتم این روزها را ببینم و این لحظه ها را در کار خودم تجربه کنم.. نشد.. نشد و این غم انگیز است.
حالم خوب نیست. خوشحال نیستم. ت دیشب آمد گفت خیلی لاغر شدم، قوزم بزرگتر شده و اینکه درس خواندن در این مملکت احمقانه است.. ناراحت شدم.. خواهر گفت به این بحث ها دامن نزن. فراموش کن.
تو نیستی. تو هم با ما نبودی. تو هم آنقدر که دلم می خواهد دوستم نداری و کنارم نیستی. قرار بود با هم سفر برویم. نشد.. نشد.. نشد.. دلتنگم.. خیلی دلتنگ و خسته..
برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 207