دوست مهربان قدیمی با خواهرش آمد. امروز عصر به مرکز خریدی که نزدیک اداره است رفتیم. یادداشت کوچکی نوشتم که باعش شد خوشحال شوم و شعله کوچک امید در قلبم روشن شود.
از فردا کار و اداره شروع می شود. باید زبان بخوانم و بیشتر بنویسم.
چیزهایی درهم...
برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 291