اتوبوس رسیده بود به ترمینالِ جنوب که پیام س رسید. نوشته بود اگه آدم جدا بشه چی میشه؟ از سرم گذشت هیچی. یه مدت عذاب و ناراحتی و غصه. بعد فراموشی و قبول کردنِ تنهایی. در نهایت آدم تازهای که میتوانی بیشتر دوستش داشته باشی. نوشتم میخوای تلفنی حرف بزنیم؟ رانندهی اسنپ حرفهایمان را شنید. گفتم ازدواج و سال اول زندگی و باهم بودن چالشهای زیادی دارد. طبیعی است. به خودت فرصت بده. گفت که دو سهباری ا عصبانی شده کتکش زده، سر مسائل مالی اختلاف دارند و البته تفاوت فرهنگی. گفتم میفهمم. من که خودم عضوی از این خانودهام خسته شدم از نگاهشان به موضوعاتِ مختلف. چهل و پنج دقیقهای حرف زدیم. ناراحتش شدم. دختر خوب و مهربانی است. بیعقده به نظرم میرسد. و می دانم رابطهاش داستان دارد. چون ا و مادرش را خوب میشناسم. تمامِ زندگی ما با همینها گذشت. هر هفته دور هم جمع میشدند و ماجرای زرنگیهای ا بود. چون پدر نداشت برای جبرانِ کاستیها همیشه بالای سرِ همه جا داشت. ما سرخورده به خانهیمان برمیگشتیم. او فقط پدر نداشت. و ما پدر مریضی داشتیم و مادری که روز به روز فرسودهتر میشد. مادری که دربارهش میشود قصهها نوشت. دربارهی سکوتش. آنقدر محوِ سکوتش بودم که دوباره داستان بافتن و شکافتن را پیدا کردم و فرستادم برای جایی. بعد نگران شدم که آنها بخوانند و فکر کنند چقدر ساده و ابتدایی یا هر نظرِ دیگری. در نهایت فکر کردم اهمیتی ندارد. هر چه دوست دارند فکر کنند.
جاده دیشب شلوغ بود. شش هفت ساعتی در راه بودم. رابطه با پ در جملههای خیلی کوتاهی خلاصه شده. حرفی برای گفتن نیست. ناخنها را ریمو کردم. حالا بعد از سه سال هیچ رنگی ندارند. دوباره تبدیل شدند به دستهای خودم. دستهای معمولی. این چند روز باران میبارید. خواهر کوچک ِمامان دربارهی خواهرِ وسطی حرف زد. ناراحت شدم. جالب است که ناخودآگاه نوشتم خواهرِ کوچکِ مامان بهجای خاله. راستش از بعدِ عروسیِ خواهر کوچک دوستش ندارم. حتی دوست ندارم دوباره او را ببینم. دیروز یکی در توئیتر از مهربانیِ واقعی بزرگترها در کودکی نوشته بود. در کودکیِ من مهربانیِ واقعی وجود نداشت. فقط مامان، بابا و خالهی بابا. زنی که خانوادهی مامان دوستش نداشتند. درکش نکردند. مسخرهش کردند. بابت علاقه و شباهت کارهایم به او مسخره هم میشدم. هنوز هم دوستش دارم. هنوز هم تنها کسی است در خانواده که بلد است قربان صدقه برود، مهربانی کند، کشمش و نخودچی و گردو برایم بفرستد.
به مامان گفتم چرا خواهرت این شکلی حرف میزنه؟ گفت اهمیت نده. بچهی هشت سالهی خواهرِ مامان با افتخار از اینکه پدرش جک خریده حرف میزد. آنها که تمام عمر گوشهی خانه مینشینند از جَک چه استفادهای میکنند؟ آنها که حتی اجازهی شادی و کودکی به بچههای خود نمیدهند. او در هشت سالگی از جکِ پدرش میگفت و من حساب کتاب میکردم که اجارهی خانهی مامان چقدر اضافه میشود؟ بعد فکر میکردم درست چندماه بعد پ باید دوباره خانهاش را تمدید کند. خودم.
هربار رفتن و برگشتن غمگینم میکند. مامان جهانی از سکوت و رنج است. خواهر کوچکتر بهاصطلاح خودش درونگراست. نظر من را بخواهید افسرده است. هربار دیدن افسرده بودنش روانی و ناراحتم میکند. از همان لحظهی اول فهمیدم که حالش خوب نیست. ناراحت شدم. باز فکر کردم فقط مرگِ دستهجمعیِ ما میتوانست رنجِ عمیقِ خانوادگیمان را برای همیشه از بین ببرد. نگرانیِ من برای مامان و خواهرها تمامی ندارد.
برگشتهام و باید کار کنم.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 6