چیزهایی درهم

متن مرتبط با «امروز در تاریخ» در سایت چیزهایی درهم نوشته شده است

در ادامه‌ی خوشی‌ها

  • این آخر هفته خوشبخت بودم. جز بحث با آ که چهارشنبه صبح بود بقیه‌ی چیزها خوب بودند. کتاب خواندم، دراز کشیدم، آ اس پ رفتیم و پنیر خریدیم. عکس گرفتیم. در خانه‌ی تمیز و مرتب غذا پختم. مهمانی گرفتیم. مهمان‌ها رفتند، در سکوت و تمیزی خانه خوابیدم. در سکوت کتاب خواندم‌. و پ برایم در همین سکوت از میکل‌آنژ گفت. درست همین حالا فکر کردم زنده بودن خوب است. پ را دوست دارم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • درس امشب

  • خودم را به کسی ثابت نمی‌کنم. نه استاد راهنما، نه رییس، نه خواهرم، نه پ و نه هیچ خر دیگری., ...ادامه مطلب

  • امروز هم خوب بود

  • امروز از هشت و نیم تا چهار و نیم کار کردم. این خوشحالم کرد. مقاله‌ی دوم را دوست دارم. کار جالبی شد. شاید مقاله‌ی سومی هم بنویسم. عصر با پ دندان‌پزشکی رفتم. «و» نوشت که ده میلیون پول او در حسابم مانده. نوشتم یادم رفته. فردا باید برایش بریزم. کلی کار دارم. امروز سر و کله‌ی اضطراب پیدا شد. رمان چهارصد صفحه‌ای امشب تمام می‌شود. امروز هم خوب بود. شکر.هر روز خوب دستاورد بسیار بزرگی است. هر روزی که افسردگی در آن عقب‌نشینی کند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خیلی خسته و درب و داغونم

  • روز سختیه. دلم گرفته است. دلم برای تو تنگ شده. برا اینکه بهت بگم «سلام بچه‌ها» چه کامنتایی گذاشته. آتش شاکرمی چی نوشته. برا اینکه سه ساعت حرف بزنم. خوبیش اینه که یه وقتایی معجزه بود. بین این‌همه سیاهی تو برای من نور بودی. اره خب رفتنی بودی. به‌طور روشنی مال من نبودی. از این ترکیب مالِ من بدم میاد. اما تو دنیای من روزای زیادی روشن بود. به‌خاطر اونا خوشحالم. بغض دارم. کاش بمیرم. خسته‌ام‌. توان هیچ‌کاری رو ندارم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • همین‌قدر ابلهانه

  • انگار باید هر لحظه کار کرد‌. خواستم بنویسم جنگید.: خیلی شیکه‌.و من صدایشان را می‌شنوم و من حسادت می‌کنم. همین قدر ابلهانه، همین قدر کودکانه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از امروز

  • کتاب سختی می‌خوانم که دوستش ندارم. داستان تازه‌ای شروع کردم که کار دارد. نوشته‌ی نیمه‌تمامی هست که کار دارد. نوشته‌ی تازه‌ای را باید شروع کنم. لب‌هایم مرتب خشکِ خشک اند. دلشوره دارم. تمرکزم زیاد نیست. یوگا حس پرنده شدن نمی‌دهد. ظهر سالاد درست کردم با سس ارده خوشم نیامد. مرغ سوخاری خریدم خیلی دوست نداشتم. الان؟ دراز کشیدم روی مبل. قابلمه‌ی سوپ هم روی گاز است. همین. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از امروز و فردا

  • دوباره تنهایی؟ نمی‌دانم. و کاش بتوانم دوباره دنیای خودم را بسازم و فقط به خودم تکیه کنم. فردا تا ظهر روی رساله کار می‌کنم. بعد وقت دکتر روانپزشک دارم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از خاطرات درس

  • پ گفت ماجراهای رساله‌ات را بنویس. گفتم آن دختری که گفتند خودکشی کرده مجبور شده اسم یکی را روی مقاله‌اش بنویسید. من استاد مشاور دومی دارم که ربط چندانی به موضوع رساله‌م ندارد. در این دو سال و نیم یک بار هم او را ندیدم و کمک و مشورتی از او نگرفتم. نام او روی جلد رساله و مقاله‌هایم خواهد بود. به همین زیبایی. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • می‌فهمم چقدر نفرت‌انگیزه

  • می‌دونم که اینجا نوشتن و این دری‌وری‌های روزمره تو این وضعیت چقدر نفرت‌انگیز و مبتذله. اما رسما دارم دچار فروپاشی می‌شم از خوندن خبرا. می‌دونم که رنجای شخصی من و یکی مثل من در برابر چیزی که این روزا بقیه تجربه می‌کنند چقدر پوچ و حقیره. می‌فهمم. کاش می‌تونستم کاری بکنم. دلم پیش تک‌تک ادمای این روزاست. ادمایی که عکس و فیلمی ازشون دیدم. ادمایی که عکس و فیلمی ازشون ندیدم. دختری که کور شد، زندانیا، پسری که می‌گفت «برادرم به‌خاطر ایران کشته شد گریه نمی‌کنم» و هزار کلمه و تصویر دیگه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از شکست‌های پی در پی

  • فوتبال.‌ دماغ شکسته. مردم. نمی‌دانم. سر درنمی‌آورم. که البته اتفاق مهم‌تر جاهای دیگر بود. توئیت پشت توئیت. دم صبح صدای پ آمد: تو همیشه..... هنوز آنقدر قوی نشدم که این جمله را قورت بدهم. بعدش کابوس بود. گلو درد دارم. خسته‌ام. شنیدن این جمله همیشه ناراحتم می‌کند. فرو می‌روم. حس نتوانستن عمیقی پیدا می‌کنم. این نتوانستن را کنار دو نقطه‌صعف دیگر می‌گذارم. کلمه‌هایم در گلویم جمع می‌شوند. احساس خفگی می‌کنم. تنها می‌شوم. خیلی تنها. لحظه‌های کوتاه و زودگذر خوش‌بختی و اندوهی که دست برنمی‌دارد. لوله اب ترکید. عصر باید کارگر بیاید. حوصله ندارم. گلویم می‌سوزد. و حس شکست تا مغز استخوانم رسیده. من شکست خوردم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ادم‌ها مثل برگ از درخت می‌افتند

  • مرد نصف و نیمه به درد نمی‌خورد. رابطه‌ی نصف و نیمه به درد نمی‌خورد. هیچ رابطه‌ای به درد نمی‌خورد‌. به دخترهای افغانِ کشته شده فکر می‌کنم. به دخترهای نوجوان و جوانِ کشته شده. چه زندگی سختی. راستش خسته‌ام. امروز به راننده تاکسی همین را گفتم. راننده جوان بود گفتم کدام روز عادی را در زندگی‌مان داشتیم؟ زندگی‌مان کی چیزی جز دلواپسی و خستگی و کارِ بی‌حاصل بود؟ عصر خوابیدم با صدای بوق‌های ممتد ِاعتراض بیدار شدم. ما حتی نتوانستیم در چند سال گذشته خانه‌ای اجاره‌ای داشته باشیم. این غصه برایم بزرگ است. هجده سالی در خانه‌ی قدیمی مادربزرگ گذاشت، بعد سال‌هایی در آن خانه‌ی دورافتاده‌ی سرشار از بدبختی، بی‌هیچ امکانی برای زندگی _ از همین گاز و راه اسفالت معمولی حرف می‌زنم_ خانه‌ای یک‌خوابه با پدری همیشه بیمار. خانه‌ای همیشه متشنج. دو سالی در آن خانه‌ی بزرگتر اجاره‌ای، خانه‌ی بسیار دلگیر ِاجاره‌ای، شاید دو سال در خانه‌ای تمیزتر و قشنگ‌تر، خانه‌ای شبیه «خانه»، بعد آن خانه‌ی زباله‌ی اجاره‌ای و چهار سال گذشته هم که... می‌شد خانه‌ی کوچکی داشته باشیم. می‌شد به این چیزها فکر نکنم. می‌شد این‌همه اسیر گذشته و کودکی نباشم. رد پای همه‌ی آن روزها را در همین رابطه با پ می‌بینم. ردپاهایی عجیب و عمیق. ردپاهایی که نمی‌دانم تا کی با من می‌مانند و کی دست از سرم برمی‌دارند. آدم‌ها مثل برگ از درخت می‌افتند و زیر پا له می‌شوند وقت این حرف‌ها نیست. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پیاده‌روی در یوسف‌آباد

  • دیروز رفتیم دندانپزشکی. موقع برگشت به غروب خورشید در خیابان‌های تهران نگاه می‌کردم. می‌شد که جور دیگری باشد. گفتم فقط برای دکتر و دندانپزشکی باهم از خانه بیرون می‌آییم و این معنی خوبی ندارد. بعد از سرم گذشت: مگه من پرستارم؟ مگه من پرستارم؟ یاداوری ساعتِ انتی‌بیوتیک، وقت دکتر، داروخانه، سوپ، سوپ، سوپ. چرا کسی مراقب من نیست؟ با دلتنگی به خانه برگشتیم و تمام دیشب حس تنهایی ِبدی داشتم و تمام امروز حس تنهایی بدی دارم. پ همین حالا گفت تو دختر سختی هستی. قبلش هم با صدای بلند حرف زد. عصر از دفترِ ن پیاده امدم. راه رفتم فکر کردم. کلی کار دارم باید به زندگی خودم برسم. پیاده‌روی در یوسف‌آباد حالم را بهتر کرد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در ادامه‌ی خوشی‌های کوچکی که نوشتم

  • خوشی‌های کوچکِ نوشته قبل مربوط به یک روز و شب بود. کتاب و سوپ کدو و نان و پنیر هندوانه را باهم نخوردم :-))), ...ادامه مطلب

  • شنبه ای تعطیل در اسفند

  •  همه درگیر کرونا هستیم. ما که تا یک هر روز سرکار بودیم. بد نبود. در مجموع خوبم. حالا هم نمی دانم قرار است چه بشود. دوباری کاری فرستادم تا یک نفر ببیند و نظر بدهد. نگرانم. نگرانی ندارد. از هزار کارِ نشدنیِ سخت تری که تا به حال انجام داده ام که سخت تر نیست. هست؟, ...ادامه مطلب

  • سه شنبه ای در کنار کرونا

  •  باید فراموش کنم. فکر کنید غم با لشکر عظیمش از در و پنجره ی این خانه آمد داخل و من با خنده نگاهش کردم و گفتم برو برو و گم شو که هیچ حوصله ندارم. امسال می خواهم بیشتر بجنگم. جنگ که نه. شاید هم سازش. شاید هم پذیرفتنِ همینی که هست. کرونا کی تمام می شود؟ حالا البته در زندگی بدون کرونا هم چندان خبری نیست., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها