«خسته شدم از بس تک و تنها دویدیم...»ببین عزیزم یه صفحه بزن دوباره بنویس. چقدر این جمله رو خوب میفهمم. من از هشتاد و هشت اینجا تنها بودم. شاید فقط پ بود. دورهی کوتاهی که دوست بودیم. دوستش داشتم و انگار دوستم داشت. اما باهم بودنمان همان شعر قیصر امینپور است: وسعتی به قدر ما دو تن/ گر زمین دهد زمان نمیدهد. بخوانید, ...ادامه مطلب
انگار بار زیادی روی دوشم بوده. از لحاظ روانی. خیلی خسته و فرسوده شدم. امروز با رییس بحث کردم. اوضاع خوب نیست. ماجرای سرطان زندگی نامعلومی برای پ درست کرده. مرتب به صداهایی که ربط مستقیمی به من ندارد گوش میکنم. نگرانم. ژ میگفت دلشوره، دلشوره، دلشوره. نگرانش شدم. از لحاظ روحی زیادی خستهام. مثل همیشه. کاش خبرهای خوب برسد. بخوانید, ...ادامه مطلب
فروغ خوب گفته:«و زخمهای من همه از عشق است» نگاهم سانتیمانتال نیست. اما از اینهمه تکهپاره شدن خستهام. ظرف این یک ماه همهچیز عوض شد. خبر سرطان ژ و عوض شدن نظر پ. قرار گذاشته بودیم یک سال صبر کند بعد تصمیم بگیرد. گفته بود: باشه. و من پرنده شده بودم. مگر میشود زندگی به اندازهی یک سال قشنگ بماند؟ نماند. پ امشب گفت واقعبین باش. ما نمیتوانیم باهم بمانیم. و این حرفها... تیزیِ این حرفها. رفتم پیش روانپزشک. انگار که سفر. این هم سفری بود و تمام شد؟ دیگر هیچچیز نمیدانم. گیجِ گیجم. هر لحظه حس و باوری دارم. از ظعر فکر میکردم آهر هفتهی بدی نیست. حالا تاریکم. پ حرفش را زد. اما من ادم تنهایی بودم که همیشه برای خودم راه باز کردم. آدم آزادی بودم که روی پاهای خودم ایستادم. حالا هم همین است. من ادم تجربهام. ادم زندگی. که میداند که این ماجرا و سفری که نامش زندگی من است کدام روز تمام میشود؟ باور کردن خودم، کلمهها، نوشتن. سفر.شاید البته باز فرو بریزم. نمیدانم.کاش صبح روشن باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب
کدوم خری گفته ما اجازه داریم بقیه رو نصیحت کنیم؟ کدوم خری گفته ما بهتر از بقیه میفهمیم؟ کدوم خری گفته نصیحت کردن خوبه؟ اگه این نوشتهها آه و ناله است چرا نشستی به قول خودت پنجاه پست رو خوندی؟ آقا برو کتابای انگیزشیِ خواستن توانستنت رو ادامه بده. اینجا برا کسی دعوتنامه نفرستادم. بخوانید, ...ادامه مطلب
کامنت مفصلی را که نوشته بودند پاک کردم. از هر کس گفت «خواستن توانستن است» فاصله بگیریم. گاهی کلمهها احساس ناامنی به من میدهند. یکی مثل ایشان از سخت کار کردن چیزی شنیده. جناب ما سالها سخت کار کردیم. از همان کودکی. خیلی چیزها را با دست خالی کمی عوض کردیم. هیچوقت هم به خودمان اجازه ندادیم برای کسی نسخه بپیچیم. کاش دیگر اینجا نبینمتان. بخوانید, ...ادامه مطلب
آ چه پیلهای کرده. شب مسخرهای شد., ...ادامه مطلب
دلم کمی ارامش میخواهد. حال خوب. خبر خوب. حس اضافه نبودن و بهکاری آمدن. ز گفت از اینجا میرود. جایی بهتر، تخصصیتر، خوشحالکنندهتر. باید حتما دنبال کار بگردم. نمیخواهم اینجا بمانم. بخوانید, ...ادامه مطلب
با پ به دندانپزشکی آمدیم. کتاب ایکیگای روی میز را برداشتم. پ دربارهی زنها قدیمی فکر میکند: زن خانه بماند بچه بزرگ کند. بین حرفها سکوت کردم. حرفهایش را شنیدم. به خودم گفتم تو که این چیزها را قبول نداری. داری؟ بیخود بحث نکن. بحث نکردم. و این موفقیت بزرگی است. با نودم در صلحم. خودم را دوست دارم. کمی بینظمم و مضطرب. بهخاطر آن هم به خودم حق میدهم. دو تکه مرغ گذاشتم با سیبزمینی سرخکرده.در کتاب نوشته یک ساعت قبل از خواب و بعد از بیدار شدن به موبایل نگاه نکن.نوشته: «پومودرور» عزیزم کار را با چیزی خوشحال کننده شروع کن و با چیز خوشحال کننده تمام کن.پیادهروی.مراقبه.لذت بردن از کارهای کوچک. بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز از هشت و نیم تا چهار و نیم کار کردم. این خوشحالم کرد. مقالهی دوم را دوست دارم. کار جالبی شد. شاید مقالهی سومی هم بنویسم. عصر با پ دندانپزشکی رفتم. «و» نوشت که ده میلیون پول او در حسابم مانده. نوشتم یادم رفته. فردا باید برایش بریزم. کلی کار دارم. امروز سر و کلهی اضطراب پیدا شد. رمان چهارصد صفحهای امشب تمام میشود. امروز هم خوب بود. شکر.هر روز خوب دستاورد بسیار بزرگی است. هر روزی که افسردگی در آن عقبنشینی کند. بخوانید, ...ادامه مطلب
تمام راه به صحبت از جاده قدیم و جدید و اتوبان و هراز و چالوس گذشت. اینها حرفهای روزمرهاند. فقط اگر فرهنگ و ادبیات و کتاب کلمه حرف بزنی احمقِ کسلکننده به نظر میرسی. بخوانید, ...ادامه مطلب
به روانپزشک قبلی گفته بودم من قطبی نیستم؟ گفته بود نه.آخرین یادداشتِ اینجا را دوشنبه نوشتم. سهشنبه کار و بیحوصلگی بود و شادیِ خبر تعطیلی چهارشنبه بهخاطر گرما و برق. هنوز دلتنگی بیخ گلویم را چسبیده بود. به خانه آمدم دراز کشیدم. پیرزن همسایه بالاخره قبول کرد پمپ نصب کنیم. روبرویش ایستاده بودم و خشم نداشتم. مهربان بودم. همسایهی تازه را دوست داشتم. دختر قشنگ و مهربانی بود. نامزدش هم خوب بود. پیرزن بالاخره حرفهای نامزدِ دختر را شنید و قبول کرد. بعد از توافق با پیرزن به خانه برگشتم. در را بستم. لباس پوشیدم و با مترو و موهای باز تا مطب روانپزشکم رفتم. درست جلوی مطب پ زنگ زد. گفت کجایی؟ نگرانم بود. صدایش دوستم داشت. حرف زدیم. گفت بعد از دکتر بیا پیش من. گفتم باید بروم خانه، صبح زود باید از خواب بیدار شوم. جلسه با دکتر عالی بود. یکنفر بود که صدایم را میشنید و میگفت حق داری و هر کاری دوست داری بکن و حتی هیچ کاری نکن و همینطور زُل بزن به زندگی و از این حرفها. در آینهی آسانسور ِساختمان پزشکان دیدم که خوشحالم. دیدم جهان در مشتم جا شده. دیدم چیزی نمیخواهم. دیدم دوباره پرنده شدم. تا خیابان دولت پیاده رفتم. برای «و» که امریکاست پیامهای طولانی گذاشتم. پیش ر رفتم. چای خوردیم. و تا باغفردوس پیاده رفتیم. دوستش هم بود. خانمی که برای اولینبار میدیدم. در باغفردوس پسری را که قبل از پ خواسته بود باهم آشنا شویم دیدم. دختر موقرمزی روبرویش نشسته بود و شام میخوردند. از کنارشان رد شدم. نگاهمان به هم افتاد. زن موقرمز خیلی آزاد و رها به نظر میرسید. پوست ِروشن، بلوز و شلوار سفید، یقهی خیلی باز و شلوار کوتاه. دوست داشتم بروم جلو بگویم یادت هست چقدر با من بد حرف زدی؟ چرا؟ چون فکر میکردم هنو, ...ادامه مطلب
پ من را تمام و کمال موافق با افکار خودش میخواهد. طور عجیب و غریبی دوستش را تحسین میکند. دوستش ادم دلمردهای است که آنقدرها کار خاصی نکرده و نمیکند. این نظر من است البته. برای دوستش احترام قائل بودم اما او خودخواه و مغرور است. بگذریم. دربارهی ماجرای حجاب با پ چالش دارم. راستش در چهل سالگی نمیتوانم بپذیرم یکی به من بگوید که نمیفهمم خیابان خطرناک است. یکی که نفهمد رنج و گرفتاری زن بودن چطور است. مهم نیست. این هفته خسته و کلافه و افسرده بودم و پ کاری نکرد. تازه از دوستش دلجویی کرد. به من حمله کرد که چرا با دوستش بحث کردم. انگار مثل همیشه جز خودم کسی را ندارم. این اخر هفته خوب نبود. بیحوصله و دلمرده گذشت. میشد جور دیگری باشد. فردا را بسازیم. نه از آن ساختنهای اساسی. چیزی در حد نان و پنیر صبح، چای و شیرینی گردویی، کمی خواندن، کمی ترجمه، کمی نوشتن، کمی ورزش. بخوانید, ...ادامه مطلب
پ اصرار دارد که خودش درست میگوید. من خستهام. حوصلهاش را ندارم. کاش صدای من هم شنیده میشد. چقدر تنها و غمگین و کلافهام. خیلی تنها، خیلی غمگین و خیلی کلافه. بخوانید, ...ادامه مطلب
اگر آنها که میگذرند و سطرهایی میخوانند اینهمه غرغر و حرف تلخ و فکر متفاوت را تحمل کنند باید بگویم ای سرزمینِ امن. ای سرزمینِ من. منظورم این صفحه است. ای کوچهی غمگین. ای کوچهی پنهان. ای جای مهربان برای حرف زدن. بخوانید, ...ادامه مطلب
همین حالا نوشتههای فاطمه را خواندم. دلم برایش تنگ شد. دوست داشتم بعد از خواندن بعضی از سطرها بغلش کنم.هفته پیش منتظر دوشنبه بودم. قرار بود با پ جایی برویم. همین که رسیدیم غر زد. اسنپ گرفتم و برگشتیم خانه. بخث کردیم. گفت تو نُنُری و از این داستانها. حرفهایم را نفهمید. اوقات نلخی کرد. تا بالاخره فهمید. مهربان شد. گفت میفهمم و نمیخواهم تو را از دست بدهم و... بعد گریههای من کمی خنده شدند.سعی کردم بخوانم. یک فیلم خوب دیدم. چهارشنبه پیش دکتر روانپزشک رفتم. گفت دپرشن تو هنوز کاملا خوب نشده. بعد روانکاوی را شروع کردیم. از پ گفتم. او هم گفت ترسِ از دست دادن. گفتم اگر پ برود دوباره خیلی بههم میریزم و تحملش برایم سخت است. گفت اگر رفت باهم بیشتر حرف میزنیم. گفت او دوست ندارد تو را از دست بدهد. دلم گرم شد: یکی را پیدا کردم که صدایم را میشنود. بعد پیادهروی مفصل، خیابان ِ موردِ علاقه، دیدنِ چهرهی عوضشده و شادِ شهر، خریدن شربت خاکشیر، خریدن سیر تازه و نخود سبز و اسفناج، خریدن پودر کاری. خانه. خواب طولانی. بودن پ. خندههای خودم. شادی خودم. دیشب ی مهمانی داشت. حس خوبی نسبت به خودم نداشتم: هیکلم، لباسم، از همه بدتر صورتم. اما پ گفت تو قشنگی. بخوانید, ...ادامه مطلب