به روانپزشک قبلی گفته بودم من قطبی نیستم؟ گفته بود نه.
آخرین یادداشتِ اینجا را دوشنبه نوشتم. سهشنبه کار و بیحوصلگی بود و شادیِ خبر تعطیلی چهارشنبه بهخاطر گرما و برق. هنوز دلتنگی بیخ گلویم را چسبیده بود. به خانه آمدم دراز کشیدم. پیرزن همسایه بالاخره قبول کرد پمپ نصب کنیم. روبرویش ایستاده بودم و خشم نداشتم. مهربان بودم. همسایهی تازه را دوست داشتم. دختر قشنگ و مهربانی بود. نامزدش هم خوب بود. پیرزن بالاخره حرفهای نامزدِ دختر را شنید و قبول کرد. بعد از توافق با پیرزن به خانه برگشتم. در را بستم. لباس پوشیدم و با مترو و موهای باز تا مطب روانپزشکم رفتم. درست جلوی مطب پ زنگ زد. گفت کجایی؟ نگرانم بود. صدایش دوستم داشت. حرف زدیم. گفت بعد از دکتر بیا پیش من. گفتم باید بروم خانه، صبح زود باید از خواب بیدار شوم. جلسه با دکتر عالی بود. یکنفر بود که صدایم را میشنید و میگفت حق داری و هر کاری دوست داری بکن و حتی هیچ کاری نکن و همینطور زُل بزن به زندگی و از این حرفها. در آینهی آسانسور ِساختمان پزشکان دیدم که خوشحالم. دیدم جهان در مشتم جا شده. دیدم چیزی نمیخواهم. دیدم دوباره پرنده شدم. تا خیابان دولت پیاده رفتم. برای «و» که امریکاست پیامهای طولانی گذاشتم. پیش ر رفتم. چای خوردیم. و تا باغفردوس پیاده رفتیم. دوستش هم بود. خانمی که برای اولینبار میدیدم. در باغفردوس پسری را که قبل از پ خواسته بود باهم آشنا شویم دیدم. دختر موقرمزی روبرویش نشسته بود و شام میخوردند. از کنارشان رد شدم. نگاهمان به هم افتاد. زن موقرمز خیلی آزاد و رها به نظر میرسید. پوست ِروشن، بلوز و شلوار سفید، یقهی خیلی باز و شلوار کوتاه. دوست داشتم بروم جلو بگویم یادت هست چقدر با من بد حرف زدی؟ چرا؟ چون فکر میکردم هنوز آمادگی خوابیدن با تو را ندارم. گفتی که من زن مشکلداری هستم که سالها نیاز به تراپی دارم. دوست داشتم بگویم ببین پ درست در همسایگی توست و با وجود همهچیز او بارها در این دو سال به من گفته تو رشک هر مردی هستی. ر گفت: چیزی نگیا. حتی خواستم در پیامی همینها را بنویسم. ننوشتم. با ر و دوستش تا پارکوی آمدیم. راه رفتن در ولیعصر همیشه خوشحالم میکند. خوابیدم. صدای پ دوباره زندهام کرده بود. سهشنبه یک ساعتی زودتر از اداره به خانه آمدم. پ برایم پیتزا گرفته بود. دراز کشیدم. املت درست کردم. چهارشنبه وقت دکتر زنان داشتم. بعد رفتم برای استاد متن خواندم. یکی از بهترین لحظهها دیدن برق چشمهای اوست وقتی که متنی را پسندیده. بعد ناخنها را لاک زدم. بعد ناهار خوردیم. بعد خواب. بیداری. خواب. بیداری. شستن لباسها. دوش. نصب کردن نرمافزار روی لبتاپ. حال خوبِ الان.
پنجشنبه وقتِ خوبِ شیدایی بود.
کاش دانشمندان میتوانستند چیزی اختراع کنند که ادم در حالت شیدایی و خندههای بلند باقی بماند.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 50