برای فردا: روز خوب و مهربانی باش

ساخت وبلاگ

پنجره را محکم بستم. حوصله صدای مهمانی همسایه را نداشتم‌ دخترها و پسرها از سرزمین دیگری امدند. از سرزمینی آزاد که در آن دختران می‌توانند با صدای بلند بخندند. سرزمینی که در آن یکی مثل من لازم نیست مرتب فتیله‌ی صدایش را پایین بکشد. گاهی به‌صورت عجیبی دلم می‌خواهد بمیرم. چیز تازه‌ای پیدا نمی‌کنم. هیچ چیز تازه‌ای. همه‌ی شورها و دلگرمی‌ها در قلبم خاکستر می‌شوند‌. هیچ امیدی پیدا نمی‌کنم. از هر لحظه‌ای بیزار می‌شوم. صدای فن حمام می‌آید و صدای سکوت شب. دلم کمی مهربانی می‌خواهد و بی‌خیالی. بی‌خیال عالم و ادم بودن. نگران هیچ چیز نبودن. فردا روز بهتری است؟ نمی‌دانم.

چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 112 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 22:49