اندوه جمعی. ذهنم خسته است. لابد مثل بقیه. دیروز به سختی توانستم آ را ببینم. این حجم از بیتفاوتی و بیعلاقگی به او را نمیفهمم. میدانم خیلی گذشت تا شکاف بینمان به اینجا رسید. اما یاد گرفتم که حتی خودم را هم نمیتوانم خوب بشناسم و پیشبینی کنم. از آ دور شدم. آنقدر دور که دیگر حتی خودم را کنارش نمیشناسم. لابد روزی هم خودم را در کنار پ نمیشناسم. نمیدانم. خانه سرد است. هنوز بخاری را روشن نکردم. حال و حوصلهاش را ندارم. هوا الوده است. تکرار میکنم ذهنم قفل و خسته و خوابالود است. پ گفت رفته قائممقام. پرسیدم چرا رفته. جوابم را نداد. گفتم مثل همیشه تنها بیرون رفتی؟ حکایت ماست. دلم برای آ سوخت و میسوزد. کاری نمیتوانم بکنم. خودش همه چیز را دو سال پیش از هم پاشید. انقدر دور شد که دیگر چیزی نماند که ما را بههم وصل کند. ف اینجا بود. پ از رفتن حرف زد. خستهام. از آن شبهاست که نمیخواهم بیدار شوم.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 109