هفتهی گذشته قشنگ بود. یکسال گذشت. هفتهی تولدم بود. خوشحالی دویده بود زیر پوستم. جشنی باشکوه در قلبم. چهارده سال گذشت. از جایی زیر صفر شروع کردم و ذرهذره جلو آمدم. این جایی که هستم جای خاصی نیست. اما خوشحالم. با خودم مهربانم. حس میکنم آدم قدرتمندی هستم. حس میکنم توانستم کمی از آن چیزی که در سرم بود برای خودم فراهم کنم. حس میکنم با وجود همهچیز این روزها را دوست دارم. حس میکنم از نگاه نامربوطِ بقیه سالها گذشته و حالا آدمها مهربانترند.
البته گاهی حسهای تلخی هم هست. فکرِ تنهایی مامان. فکرِ زندگی پ. دیروز مامان گفت تنها هستم و حتی نمیتوانم تا جلوی درِ خانه بروم. دوباره ترسِ اینکه چطور باید تنها زندگی کند در سرم چرخید. فکرِ عذاب وجدانی که همیشه بود: پفیوز بودم که خانواده را با رنجهای غریبش گذاشتم و آمدم دنبال رویاهایم.
فکرِ بابا و زندگی و مرگ دلگیرش. خودم را دوست دارم و از هستی بهخاطر همهچیزهای خوب ممنونم. پ خیلی وقتها برایم خوشحالی درست کرد. خیلی چیزها را از او یاد گرفتم.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 44