«خسته شدم از بس تک و تنها دویدیم...»ببین عزیزم یه صفحه بزن دوباره بنویس. چقدر این جمله رو خوب میفهمم. من از هشتاد و هشت اینجا تنها بودم. شاید فقط پ بود. دورهی کوتاهی که دوست بودیم. دوستش داشتم و انگار دوستم داشت. اما باهم بودنمان همان شعر قیصر امینپور است: وسعتی به قدر ما دو تن/ گر زمین دهد زمان نمیدهد. بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز از هشت و نیم تا چهار و نیم کار کردم. این خوشحالم کرد. مقالهی دوم را دوست دارم. کار جالبی شد. شاید مقالهی سومی هم بنویسم. عصر با پ دندانپزشکی رفتم. «و» نوشت که ده میلیون پول او در حسابم مانده. نوشتم یادم رفته. فردا باید برایش بریزم. کلی کار دارم. امروز سر و کلهی اضطراب پیدا شد. رمان چهارصد صفحهای امشب تمام میشود. امروز هم خوب بود. شکر.هر روز خوب دستاورد بسیار بزرگی است. هر روزی که افسردگی در آن عقبنشینی کند. بخوانید, ...ادامه مطلب
و از من ادم خانواده در نمیاد. حوصلهی سنت و ماجراها و افکار پوسیدهی خانوادگی رو ندارم. حوصلهی خالهم، افکار خیلی پوسیدهی مادربزرگم. هیچ فضای مشترکی برای حرف و فکر وجود نداره. دلم خونهی خودم رو میخواد. خواب مفصل. کارای خودم، مشقای خودم. زندگی خودم. امیدوارم اینجا سرماخوردگی و کرونا مرونا نگرفته باشم. دلم میخواد برگردم. اینجا رو دوست ندارم. بخوانید, ...ادامه مطلب
کتاب سختی میخوانم که دوستش ندارم. داستان تازهای شروع کردم که کار دارد. نوشتهی نیمهتمامی هست که کار دارد. نوشتهی تازهای را باید شروع کنم. لبهایم مرتب خشکِ خشک اند. دلشوره دارم. تمرکزم زیاد نیست. یوگا حس پرنده شدن نمیدهد. ظهر سالاد درست کردم با سس ارده خوشم نیامد. مرغ سوخاری خریدم خیلی دوست نداشتم. الان؟ دراز کشیدم روی مبل. قابلمهی سوپ هم روی گاز است. همین. بخوانید, ...ادامه مطلب
دوباره تنهایی؟ نمیدانم. و کاش بتوانم دوباره دنیای خودم را بسازم و فقط به خودم تکیه کنم. فردا تا ظهر روی رساله کار میکنم. بعد وقت دکتر روانپزشک دارم. بخوانید, ...ادامه مطلب
نوشتند: «وقت کنم تمام دلواگویههات رو بخونم قظعن بهتر میتونم بهت مشاوره بدم ولی عجالتن بگرد و یک تراپیست مجرب بالینی ک با روش طرحواره درمانی کار کنه پیدا کن!»اول اینکه: دلواگویه؟دوم: ک؟ نوشتن یاد بگیرید بعد اظهارفضل کنید.بعد هم: کی از شما نظر خواست؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
نه که خودم را سرزنش بکنم اما این سبک زندگی من نیست. اینهمه شلوغی، قرارهای مسخره، پول کافه و اسنپ. باید زندگی جمعوجورتر خودم را دوباره شروع کنم. باید با آ به تصمیم درستی برسم. بیحوصلهام. و فقط داستان و کار خوشحالم میکنند. پیادهروی و تنهایی. خانهی خودم. حوصلهی هیچکس و هیچچیز را ندارم. دلم خوابی طولانی میخواهد. و صرفهجویی میکنم. و دور دوست و معاشرت را خط میکشم. راه خودم را میروم. قول میدهم. همین. پ گفت برو یک شوهر مهندس پیدا کن لازم نباشد کار کنی. دلم گرفت. بخوانید, ...ادامه مطلب
پدر جوان دست دختربچهی مدرسهای را گرفته یود. دختربچه به آسمان نگاه میکرد. پدر مراقب ماشینها و دختربچه بود. حسادت کردم. نه حسادت بد. از صمیم قلب گفتم خوش بهحالت که میتوانی به کسی تکیه کنی و با خیال راحت از خیابان رد شوی. وضع من برعکس بود. دختربچه ای بودم که چشمهای پدرش نمیدید. از خیابان رد شدن سخت بود. از خیابان رد شدن سخت است. بخوانید, ...ادامه مطلب
بعد از آبان تاریکی که گذشت- گران شدن بنزین و تظاهرات مردم و قطع شدن اینترنت- رسیدیم به دی. ترور سردار و تهدید ترامپ. شاید هیچ وقت این همه بهم ریخته نبودیم. همه ی ما. نه فقط من. اوضاع مبهم و ترسناکی ش, ...ادامه مطلب
دیروزحرف زدیم و گفتم گاهی از زندگی سیر می شوم. هیج روزنه ای برای امید و خوشحالی پیدا نمی کنم. حرف زدیم و من دلتنگ بودم. خورشت به خوشمزه بود. چیزهای تازه امتحان کنم بقیه را بفهمم و خوشی های ساده کوچک , ...ادامه مطلب
حالا باید اروم باشم. همه چی خوب پیش میره. و من خوشحالم., ...ادامه مطلب
دلشوره دست بردار نبود و البته کمردرد. حالا کنی بهترم و سعی می کنم آخر هفته روشنی بسازم. , ...ادامه مطلب
پیگیرِ جابجایی بودم و چیزهای خوبی نشنیدم. در حال حاضر چاره ای جز تحمل این قفس تنگ وجود ندارد. اعتراض های مردم یا هرچیز دیگری که اسمش هست ادامه دارد. کمی ترسیده ام. خوب است که می میریم، زنده بودن سخت است. دلهره، ترس، زلزله و هزار اتفاق دشوار در انتظار زنده هاست. خوب است که نمی خواهم بچه ای داشته باشم که شاهد خشکسالی و جنگ باشد. دنیای بدی شده است. از اتفاق های عصر نمی خواهم چیزی بنویسم. خسته ام. خوشحالیِ روزهای قبل را تا حدودی از دست داده ام. در اداره غمگین شدم. مثل همیشه هیچ پشتوانه و حمایتی در کار نیست. جابجایی نیاز به سفارش و پارتی بازی دارد. هیچ کس هم نیست که بخواهد برای من قدمی بردارد. خسته و بی حوصله ام. نوشته شده توسط ستاره در 21:20 | لینک ثابت • , ...ادامه مطلب
حالا بهترم.. چراغ کوچکی در قلبم روشن شد.. رمانی را که تا نیمه خوانده بودم تمام کردم.. یک لحظه تصمیم گرفتم تسلیم نشوم.. هیچ کدام از چیزهایی که گفتم ارزش غمگینی ندارند.. فراموش می کنم.. از فردا هفته بهتری می سازم.. صبح ورزش می کنم.. نان تازه می خرم با پنیر و گردو.. متاسفانه دنیای خوبی نیست. آدم اینجا تنهاست و هر کس جز خودش کسی را ندارد.. خوب است که بابا رنج نمی کشد.. شاید حالا جای بهتری باشد.. , ...ادامه مطلب
با استاد قرار داشتم تا درباره نوشته هایم حرف بزند. هیچ چیز از هیچ کدام در خاطرش نبود. حرف های کلی تحویلم داد و من کمی سرخورده شدم که چرا حالا که با این علاقه اینها را پرینت گرفتم و فنر کردم و این همه راه آمدم حرفی که به کار بیاید نشنیدم.. البته که حالا زیاد اهمیتی به بقیه -حتی بهترین استادم- نمی دهم.. گاهی تو را قضاوت می کنند بدون اینکه چیزی درباره ات بدانند. امروز با مقنعه و لباس اداره رفتم.. ا,البته,حالا,زیاد,اهمیتی,بقیه,بهترین,استادم ...ادامه مطلب