می خواستم آدم خوبی باشم. حالا به ا حس ناکافی بودن می دهم. حوصله اش را ندارم. و بی حرمتش می کنم وقتی ک م نشسته. حوصله م را ندارم. حوصله خودم را. باید رابطه با م را کم کنم. ا را گاهی ببینم. عذاب وجدان نداشته باشم. پ؟ کاری نمی شود کرد. از دور بوسه بر رخ مهتاب می زنم. گوشی گمشده؟ فدای سرم. آخر همهی صرفه جویی ها این ریختی از حسابم کم می شود. ما با صرفه جویی به جایی نمی رسیم. ما در نهایت به جایی نمی رسیم. اضطراب مقاله ای که باید داوری شود کشنده است. خستگی تنگی نفس کشنده بود. خستگی تنهایی. بخوانید, ...ادامه مطلب
آخر هفته در نهایتِ کسلکنندگی بود. پیام اس خُلقم را سگی کرده. آمدم با ر پیادهروی شبانه. هنوز نفس کشیدن راحت نیست. سه کتاب را باهم دست گرفتم. بیهبچ لذتی بخشهایی را از هر کدام خواندم. فیلم علی مصفا را دیدم. فیلمِ «نبودن». دوست نداشتم. زیادی تخت بود. داستان هم خیلی چفت و بست درست نداشت. جملهی گلدرشت فیلم هم در خاطرم ماند. چیزی شبیه اینکه گذشته بابای تو اینده یه عده رو نابود کرد.خیلی غمگین بودم. بیانگیزه. با پ حرف زدم. کسلتر شدم. مامان در تماس تصویری خوشحال بود. میخندید. باید از فردا بهتر کار کنم. رفیق ِبا وفا برایم کامنت گذاشته. دلم روشن میشود با خوندن کلمههایش. دوست دارم برایش بنویسم «تو هم منو قیچی نکنیا»، «میدونستی فرشتهای؟» و اینکه «مراقب خودت باش.»امروز احساس تنهایی و پوچی میکردم. حالا بهترم. هفته اینده روشن باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب
امشب هوا ابری است. باران میبارد. بهاری و نمنم. مردی که بیست سال در این ارامگاه شبکار بوده شبیه عرفا حرف میزند. حوصلهی حرف اضافه ندارم. حوصلهی ادم اضافه. زندگی خودم را میخواهم. سکوت خودم. کتاب خودم. ارامش خودم. دوست دارم برگردم. پ به من سکوت را یاد داد. در خانه ماندن و خلوت. یکجور یینیازی واقعی. یک جور بیادا بودن. به شکلِ خلوت خود بودن. بخوانید, ...ادامه مطلب
پیش از سال نو یادداشتهای سال گذشته را مرور کردم. حجم اندوهم زیاد بود و نوشتهها غمگین بودند. همهچیز انگار رنگی از سردی و ناامیدی داشت. پ به سفری چندماهه رفت. شبی که رفت فهمیدم خواهر بزرگ با نامزدش مساله دارد. از این اقای نامزد خوشم نمیآید. نبود بیشتر در خانهی مامان می ماندم. دلم برای مامان تنگ شد. ساعت یک که راه افتادم. تمام راه به مامان فکر کردم. به اینکه چقدر بغل کردنِ مامان خوب است. چقدر بدنِ کوچکِ او را دوست دارم. چقدر به حرفهای بامزهاش میخندم. بعد از مدتها اولین سالی بود که بهتر شروع شد. روز عید سبزی پلو و ماهی خوشمزهای پختم. خواهر وسطی گفت شخصیت تو والده. همیشه انتقاد میکنی و ایراد میگیری. راست میگفت. هوا خوب بود. دلم گرم بود. البته که رنجِ خواهرها دیوانهام میکند. یازده روز از رفتنِ پ گذشته. تلاش میکنم امسال بیشتر از کار و زندگی بنویسم. دیشب با ر دو ساعت راه رفتم. با صدای باران خوابیدم با صدای باران بیدار شدم. صبح که از خانه بیرون آمدم از هوا لذت بردم. دیروز برای خودم قیمه سفارش دادم. صبح قهوه خوردم. بخوانید, ...ادامه مطلب
روزهای تعطیل چه میکنم؟ بیدار شدم. کتری را روی گاز گذاشتم. بیست و پنجدقیقه در ارامش و سکوت یوگا کردم. سلام بر خورشید انجام دادم. حالا صبحانه. نان تست با تستری که برای پ خریدم. کره و مربای بِه. ناهار از قبل داریم. ماکارونی و ترشی بادمجون. خوشحالم. کاش بیماری ژ بهخیر بگذرد. بخوانید, ...ادامه مطلب
«خسته شدم از بس تک و تنها دویدیم...»ببین عزیزم یه صفحه بزن دوباره بنویس. چقدر این جمله رو خوب میفهمم. من از هشتاد و هشت اینجا تنها بودم. شاید فقط پ بود. دورهی کوتاهی که دوست بودیم. دوستش داشتم و انگار دوستم داشت. اما باهم بودنمان همان شعر قیصر امینپور است: وسعتی به قدر ما دو تن/ گر زمین دهد زمان نمیدهد. بخوانید, ...ادامه مطلب
کامنت مفصلی را که نوشته بودند پاک کردم. از هر کس گفت «خواستن توانستن است» فاصله بگیریم. گاهی کلمهها احساس ناامنی به من میدهند. یکی مثل ایشان از سخت کار کردن چیزی شنیده. جناب ما سالها سخت کار کردیم. از همان کودکی. خیلی چیزها را با دست خالی کمی عوض کردیم. هیچوقت هم به خودمان اجازه ندادیم برای کسی نسخه بپیچیم. کاش دیگر اینجا نبینمتان. بخوانید, ...ادامه مطلب
سفته الکترونیکی کار نمیکند. وام رسالت هنوز درست نشده. رییس باعث نگرانی و اضطراب است. ر که همکار من است میخواهد از اینجا برود. رییس به تابلوی خطش گفت این چه ارزشی داره؟ از سرم گذشت خر چه داند قیمت نقل و نبات؟ موتورم برای کار کردن دیر روشن میشود. احتیاج به مرخصی و پول دارم. مقالهی دوم کار دارد. بخوانید, ...ادامه مطلب
به درس فکر نمیکنم. در این وضعیتِ احمقانهی جهان و ایران چه فرقی دارد من یکی دکترا داشته باشم یا نه؟ تا اواسط آذر استراحت و خواندن. نوشتن. داستان تازهای شروع کردم. سلامت فکر و روانم مهمتر از مدرک بیاعتباری است که به کاری نمیآید. بخوانید, ...ادامه مطلب
اضطراب مقاله بدجور فلجم کرد. قرص تازهی افسردگی اضطراب و بیقراری آورد. امروز به دکتر پیام دادم و دیگر آن را نمیخورم. با پ بحث کردیم(منظورم دعوا نیست). حرف زدیم. مرگ گلپا باعث بحث شد. او گاهی افکار قاطع خودش را دارد باید بحث نکنم و صدایش را بشنوم. هیچ غلطی نکردم. سوپ پختم. کاش اضطراب نبود. بخوانید, ...ادامه مطلب
هفتهی گذشته قشنگ بود. یکسال گذشت. هفتهی تولدم بود. خوشحالی دویده بود زیر پوستم. جشنی باشکوه در قلبم. چهارده سال گذشت. از جایی زیر صفر شروع کردم و ذرهذره جلو آمدم. این جایی که هستم جای خاصی نیست. اما خوشحالم. با خودم مهربانم. حس میکنم آدم قدرتمندی هستم. حس میکنم توانستم کمی از آن چیزی که در سرم بود برای خودم فراهم کنم. حس میکنم با وجود همهچیز این روزها را دوست دارم. حس میکنم از نگاه نامربوطِ بقیه سالها گذشته و حالا آدمها مهربانترند.البته گاهی حسهای تلخی هم هست. فکرِ تنهایی مامان. فکرِ زندگی پ. دیروز مامان گفت تنها هستم و حتی نمیتوانم تا جلوی درِ خانه بروم. دوباره ترسِ اینکه چطور باید تنها زندگی کند در سرم چرخید. فکرِ عذاب وجدانی که همیشه بود: پفیوز بودم که خانواده را با رنجهای غریبش گذاشتم و آمدم دنبال رویاهایم.فکرِ بابا و زندگی و مرگ دلگیرش. خودم را دوست دارم و از هستی بهخاطر همهچیزهای خوب ممنونم. پ خیلی وقتها برایم خوشحالی درست کرد. خیلی چیزها را از او یاد گرفتم. بخوانید, ...ادامه مطلب
شوهر ِخواهر وسط ما را کُشت که او دختر خوب و مهربانی است و مسئولیت زندگی ما با اوست. غیر مستقیم یعنی شما هویج. منی که همین یک ماه پیش صد و بیست تومن جور کردم، ماه پیش نُه تومن به خواهر کوچک دادم و همیشه سعی کردم. و هیچ وقت به چشم نیامد. میشد که مامان بتواند حرف بزند، استقلال خودش را داشته باشد و خواهر وسط مسئول ما نباشد. خواهر وسطی حتی من را آنجور که باید به این آقا معرفی نکرده. طرف فکر میکند شعور هیچچیز را ندارم. به درَک. دوست داشتم بنویسم رنجِ داشتن پدر و مادر معلول در فرهنگ اقتصادی و اجتماعی پایین رنجی است که فقط با مرگ از بین میرود. و کاش بمیرم. و رنج خانوادهی ما فقط با مرگ تمام میشود. بخوانید, ...ادامه مطلب
به روانپزشک قبلی گفته بودم من قطبی نیستم؟ گفته بود نه.آخرین یادداشتِ اینجا را دوشنبه نوشتم. سهشنبه کار و بیحوصلگی بود و شادیِ خبر تعطیلی چهارشنبه بهخاطر گرما و برق. هنوز دلتنگی بیخ گلویم را چسبیده بود. به خانه آمدم دراز کشیدم. پیرزن همسایه بالاخره قبول کرد پمپ نصب کنیم. روبرویش ایستاده بودم و خشم نداشتم. مهربان بودم. همسایهی تازه را دوست داشتم. دختر قشنگ و مهربانی بود. نامزدش هم خوب بود. پیرزن بالاخره حرفهای نامزدِ دختر را شنید و قبول کرد. بعد از توافق با پیرزن به خانه برگشتم. در را بستم. لباس پوشیدم و با مترو و موهای باز تا مطب روانپزشکم رفتم. درست جلوی مطب پ زنگ زد. گفت کجایی؟ نگرانم بود. صدایش دوستم داشت. حرف زدیم. گفت بعد از دکتر بیا پیش من. گفتم باید بروم خانه، صبح زود باید از خواب بیدار شوم. جلسه با دکتر عالی بود. یکنفر بود که صدایم را میشنید و میگفت حق داری و هر کاری دوست داری بکن و حتی هیچ کاری نکن و همینطور زُل بزن به زندگی و از این حرفها. در آینهی آسانسور ِساختمان پزشکان دیدم که خوشحالم. دیدم جهان در مشتم جا شده. دیدم چیزی نمیخواهم. دیدم دوباره پرنده شدم. تا خیابان دولت پیاده رفتم. برای «و» که امریکاست پیامهای طولانی گذاشتم. پیش ر رفتم. چای خوردیم. و تا باغفردوس پیاده رفتیم. دوستش هم بود. خانمی که برای اولینبار میدیدم. در باغفردوس پسری را که قبل از پ خواسته بود باهم آشنا شویم دیدم. دختر موقرمزی روبرویش نشسته بود و شام میخوردند. از کنارشان رد شدم. نگاهمان به هم افتاد. زن موقرمز خیلی آزاد و رها به نظر میرسید. پوست ِروشن، بلوز و شلوار سفید، یقهی خیلی باز و شلوار کوتاه. دوست داشتم بروم جلو بگویم یادت هست چقدر با من بد حرف زدی؟ چرا؟ چون فکر میکردم هنو, ...ادامه مطلب
من عمه نداشتم. ندارم. عمههای ناتنی بودند که ارتباطی با آنها نداشتم. حالا عمهای پیدا شده که از نگرانیاش برایم نوشته. عمه من شبیه ابر بهارم. مرتب میخندم، گریه میکنم. این روزها هم میروند. برای اسودگی خیالتان هم مینویسم در شس ماه گذشته بیش از دهبار دکتر رفتم و انواع آزمایش و این حرفها را انجام دادم. تنها تشخیص مشکل تیروئید بود و ماجرای دیگری که باید آن را پیگیری کنم. خلاصه اینکه از خوشیهای این زندگی ناخوش پیدا کردن ِ عمهای مهربان در دل تاریکی. عمه دوستت دارم. بخوانید, ...ادامه مطلب
حالا باید برای خودم، رافا، گندم، مریم، فاطمه، خانم شوریده و بقیه دوستانی که اینجا را میخوانند بنویسم سال نو مبارک. ارزو میکنم کمی نور بتابد به روزهای پیشِ رو. بخوانید, ...ادامه مطلب