چرا اینجا نوشتن برای من سخت شده؟ نمیدانم. امشب سر و شکل غم پیدا شد. در همان شمایلِ هولناک. فکرِ خانهی مامان و غصهای که در صورت خواهر پیداست. نمیدانم چه غصهای است. مدتهاست که باهم حرف نمیزنیم. این عذاب وجدان لعنتی تا کی همراه من میماند؟ بله درست حدس زدید. تا لب گور. وقتی شانس به دنیا امدن در خانوادهای معمولی را پیدا نکنی همین میشود. هر شادی و خوشحالی کوچکی رنگی از رنج دارد. هزار در را تنها با همین دستهای بسته باز کردم. حالا حسهای ناخوشایندی دارم. انگار با خودخواهی توانستم به همین نقطههای کوچک روشن برسم. فرصتی که با خودخواهی از آنِ خود کردم. فرصتی که نصیب خواهر کوچکتر نشد. چرا؟ چون بابا مسائل سختی داشت و خواهر کوچکتر مراقبش بود.
و پ. پ. پ. پ که شادیها و خوشحالیها و پول و کار و زندگیاش با زن دیگری بوده و حالا خسته و گرفتار به من رسیده. بیامکان چندانی برای زندگی، بی امیدی برای اینده. راستش توقع زیادی از زندگی ندارم. یکی دوستم دارد. اما همین دیروز که با هم تا بیمارستان رفتیم خسته شدم. فکر کردم حقم نیست. دلم کمی زندگی طبیعی میخواهد. کمی راحتی و خوشحالی. کمی مراقبت و ارامش. دیدید که چه خوشحال بودم. امشب بعد از مدتها دلم گرفت.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 112