بازی تازه پیدا کردم. بازی تازه از بازیهای روان.
گفتم به مرکز خرید کنار خانهی پ برویم حس کردم دوست ندارد. گفتم بیخیال، نمیخواد بریم. گفت نه بریم. و من دیگر برایم مهم نبود. کادوی تولد هم که برایم نخرید. سفر هم که نرفتیم. خودش که نفهمید این چیزها مهم است. کادوی تولد را گفتم بعد بگیر، سفر را گفتم که باعث ناراحتی من شده، بیرون رفتن و غر زدنهای مدام را گفتم، اما امروز فکر کردم این همان موقعیت همیشه است. کسی کاری برای من نمیکند. فقط خدمات یکطرفهای از سمت من جریان دارد. همیشه همینقدر تنها. هیچکس کاری برایم نمیکرد. درگیر همان بازیهای قدیم نشدم؟
باید خودم را از این بازی بیرون بکشم. چطور؟ هنوز نمیدانم.
ماجرای سفر پ غمگینم کرد. آنقدر که دلم میخواهد همدیگر را نبینیم.
چیزهایی درهم...برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 115