چیزهایی درهم

متن مرتبط با «تنهایی من و خدا» در سایت چیزهایی درهم نوشته شده است

باز هم از دو روز پیش

  • می خواستم آدم خوبی باشم. حالا به ا حس ناکافی بودن می دهم. حوصله اش را ندارم. و بی حرمتش می کنم وقتی ک م نشسته. حوصله م را ندارم. حوصله خودم را. باید رابطه با م را کم کنم. ا را گاهی ببینم. عذاب وجدان نداشته باشم. پ؟ کاری نمی شود کرد. از دور بوسه بر رخ مهتاب می زنم. گوشی گمشده؟ فدای سرم. آخر همه‌ی صرفه جویی ها این ریختی از حسابم کم می شود. ما با صرفه جویی به جایی نمی رسیم. ما در نهایت به جایی نمی رسیم. اضطراب مقاله ای که باید داوری شود کشنده است. خستگی تنگی نفس کشنده بود. خستگی تنهایی. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مراقب خودت باش

  • آخر هفته در نهایتِ کسل‌کنندگی بود. پی‌ام اس خُلقم را سگی کرده. آمدم با ر پیاده‌روی شبانه. هنوز نفس کشیدن راحت نیست‌. سه کتاب را باهم دست گرفتم‌. بی‌هبچ لذتی بخش‌هایی را از هر کدام خواندم‌. فیلم علی مصفا را دیدم. فیلمِ «نبودن». دوست نداشتم‌. زیادی تخت بود. داستان هم خیلی چفت و بست درست نداشت‌. جمله‌ی گل‌درشت فیلم هم در خاطرم ماند. چیزی شبیه اینکه گذشته بابای تو اینده یه عده رو نابود کرد.خیلی غمگین بودم‌. بی‌انگیزه‌. با پ حرف زدم‌. کسل‌تر شدم. مامان در تماس تصویری خوشحال بود. می‌خندید. باید از فردا بهتر کار کنم. رفیق ِبا وفا برایم کامنت گذاشته‌. دلم روشن می‌شود با خوندن کلمه‌هایش. دوست دارم برایش بنویسم «تو هم منو قیچی نکنیا»، «می‌دونستی فرشته‌ای؟» و اینکه «مراقب خودت باش.»امروز احساس تنهایی و پوچی می‌کردم. حالا بهترم‌. هفته اینده روشن باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دویدن حالم را بهتر کرد

  • دوغ ماهشام را دوست دارم. چند دقیقه دویدن حالم را بهتر کرد. راه رفتم فکر کردم. مثل تمام وقت‌هایی که مذهبی بودم وقت غصه به مسجد می‌رفتم گوشه‌ای می‌نشستم و با خدا حرف می‌زدم. آن مسجد خیابان مولوی. آن روزهای نوجوانی و آن روزهای سخت که همین دیشب خواهر گفت چطور گذراندیم؟ تو از آن طوفان‌ها گذشتی. حالا نشستی غصه می‌خوری که چرا کسی توجهی به تو ندارد؟ مگر قبل‌تر کسی توجهی به تو داشت؟ همیشه همین بود. از کدام برنامه و قدم کسی حمایت کرد؟ از انتخاب علوم انسانی؟ از فوق لیسانس خواندن در تهران؟ از کاری که دوست داشتی انجام بدهی؟ فیلم؟ شغل؟ رابطه؟ نوشتن؟ دکترا خواندن؟ تنها زندگی کردن؟ خانه عوض کردن؟ رساله دکتری نوشتن؟ همه‌ی این‌ها با دست خالی و تنها انجام شد. بقیه زندگی هم همین است.داستان کوتاهی می‌خوانم و می‌خوابم. فردا روز روشن‌تری است. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • صبح ِروشنِ افتابی

  • دستاورد این روزها اینکه دیگه وقت خواب و بیداری و انلاین و آفلاینِ پ را نگاه نمی‌کنم. روزی یک‌بار چندکلمه‌ای حرف می‌زنیم. به دوری فاصله‌ی طولانیِ فیزیکی. لانگ دیستنسِ محض. داستان کوتاهی را که دیشب شروع کردم صبح تا اخر خواندم. قهوه و شیرینی نوتلا. صبح ِروشنِ افتابی. فکر کردن به نوشته‌ها. شعر صائب. البته که هنوز گاهی روزها را می‌شمارم. جایی در میانه‌ی دوره‌ای که پ نیست ایستادم. چهل و هشت روز دیگر مانده. در چهل و هشت روز چند کتاب می‌توان خواند؟ چند فیلم می‌توان دید؟ چهل و هشت روز چند هفته است؟ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شب و باران بهار

  • امشب هوا ابری است. باران می‌بارد. بهاری و نم‌نم. مردی که بیست سال در این ارامگاه شب‌کار بوده شبیه عرفا حرف می‌زند. حوصله‌ی حرف اضافه ندارم. حوصله‌ی ادم اضافه. زندگی خودم را می‌خواهم. سکوت خودم. کتاب خودم. ارامش خودم. دوست دارم برگردم. پ به من سکوت را یاد داد‌. در خانه ماندن و خلوت. یک‌جور یی‌نیازی واقعی. یک جور بی‌ادا بودن. به شکلِ خلوت خود بودن. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سال نو مبارک

  • پیش از سال نو یادداشت‌های سال گذشته را مرور کردم. حجم اندوهم زیاد بود و نوشته‌ها غمگین بودند. همه‌چیز انگار رنگی از سردی و ناامیدی داشت. پ به سفری چندماهه رفت. شبی که رفت فهمیدم خواهر بزرگ با نامزدش مساله دارد. از این اقای نامزد خوشم نمی‌آید. نبود بیشتر در خانه‌ی مامان می ماندم. دلم برای مامان تنگ شد. ساعت یک که راه افتادم. تمام راه به مامان فکر کردم. به اینکه چقدر بغل کردنِ مامان خوب است. چقدر بدنِ کوچکِ او را دوست دارم. چقدر به حرف‌های بامزه‌اش می‌خندم. بعد از مدت‌ها اولین سالی بود که بهتر شروع شد. روز عید سبزی پلو و ماهی خوشمزه‌ای پختم. خواهر وسطی گفت شخصیت تو والده. همیشه انتقاد می‌کنی و ایراد می‌گیری. راست می‌گفت. هوا خوب بود. دلم گرم بود. البته که رنجِ خواهرها دیوانه‌ام می‌کند. یازده روز از رفتنِ پ گذشته. تلاش می‌کنم امسال بیشتر از کار و زندگی بنویسم. دیشب با ر دو ساعت راه رفتم. با صدای باران خوابیدم با صدای باران بیدار شدم. صبح که از خانه بیرون آمدم از هوا لذت بردم. دیروز برای خودم قیمه سفارش دادم. صبح قهوه خوردم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مامانِ کوچولوی قشنگم

  • نمی‌توانم داستان بنویسم. و کاش دوباره برسم به نوشتن دیالوگ و فکر کردن به تصویر خانه و و اتاق و آدم. ناخن‌ها بلند شدند. نوشتن با ناخن بلند را دوست ندارم. نامزد خواهر بدجور عصبی و ناراحتم کرد. حرف مفت زد، جوابش را دادم عصبانی شد، داد و فریاد راه انداخت مامان گریه کرد. مرتیکه‌ی الاغ هنوز از راه نرسیده می‌گوید زن باید از مرد تمکین کند خواهر احمق من هم فقط چشم می‌گوید. مامان خرد شد. مردهایی که اطرافم می‌بینم ناامیدکننده‌اند. راستش از این ادم خوشم نمی‌آید. و تازه نظر من چه اهمیتی دارد؟ روز بعدش خواهرم گفت از هم جدا می‌شویم. تا عصر بساط فیلم‌فارسی به راه بود. خواهر هم عزادار ِ گوهرِ از دست‌رفته. اضطراب و تنش از وجودم سر می‌رفت. شب مامان را دوست داشتم. گرچه بیچاره ناراحت بود. رفتیم خانه‌ی مادربزرگ. با اضطراب در خانه‌ی خواهر کوچک خوابیدم. با اضطراب بیدار شدم. سیزده‌بدر کمی درخت دیدم. وقت برگشتن در اتوبوس گریه کردم. نتیجه‌ی داستان شد اینکه آقا وقتی حرف می‌زنند نباید چیزی گفت باید سکوت کرد، تو سکوت نکردی رابطه‌ی ما خراب شد. تا همین حالا اعصاب درست و درمان نداشتم. مامان این چند روز چندبار گفت ادم اصلا به دنیا نیاد بهتر نیست؟ عصر گفت حال شماها خوب باشه من خوبم. فوقش می‌گم یه پرستار بیاد. دلم برای مامانِ کوچولوی قشنگم تنگ شده. کاش می‌شد بغلش کنم. آقا دوست ندارد خواهرمان با خواهرهایش خیلی رفت و آمد کند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بعد از چند روز

  • دوشنبه شانزدهم برج میلاد بودم. جلسه‌های بی خاصیت و بی‌معنی. سردم بود. هوا آلوده بود. ناخن‌هایم بلند شدند و این کار تایپ را سخت می‌کند. سه‌شنبه را یادم نیست. چهارشنبه حس لرز و سرما، خفگی و سردرد داشتم. دکتر درمانگاه گفت ویروس نیست و الرژی است. تا همین حالا درگیر ماجرا بودم. ضعف و بی‌حالی و خواب. پ هم مریض شد. بسیار سخت. تبی که قطع نمی‌شد. سرفه‌ها و غرغری مدام. بالاخره انگار تمام شد. روزهای خوبی نبود. باید خیلی بخوانم. خواندن نجاتم می‌دهد.دیروز در اوج سکوت و یکنواختی خانه به رفتن پ فکر کردم. به اینکه خیلی هم بد نیست. شکل تازه‌ای از سفر زندگی. نه اینکه من عاشق داستان‌های کوتاهم؟ سفر، خواندن، نوشتن، دورهم بودن با دوستان و خانواده.امروز اداره دیر شروع می‌شد. دوساعتی زود آمدم و کتاب خواندم. خیلی لذت بردم. حالم خوب است. عصر شاید به جلسه‌ای ادبی بروم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از خوشی‌ها

  • برای اولین‌بار مهمانی گرفتیم. ک و ز آمدند. ته‌چین و خورشت ترش‌واش درست کردم. حالم خوب بود. خانه را مرتب کردیم. حال خوبی بود. خوشحال بودم. از بهترین روزهای زندگی بود. شام خوردیم. عکس گرفتیم. چیز کیک و چای خوردیم. شب بارانی در خانه‌ای تمیز. صبح بارانی و بیدار شدن در خانه‌ی تمیز. صدای باران. هوای خوب. یخچالی پر از خوراکی.حس خوبِ فردای شبِ مهمانی. امروز هم سکوت و ارامش و خواب و خوشحالی بود.امسال خیلی کم کار کردم. سال بعد باید جدی‌تر کار کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در ادامه‌ی خوشی‌ها

  • این آخر هفته خوشبخت بودم. جز بحث با آ که چهارشنبه صبح بود بقیه‌ی چیزها خوب بودند. کتاب خواندم، دراز کشیدم، آ اس پ رفتیم و پنیر خریدیم. عکس گرفتیم. در خانه‌ی تمیز و مرتب غذا پختم. مهمانی گرفتیم. مهمان‌ها رفتند، در سکوت و تمیزی خانه خوابیدم. در سکوت کتاب خواندم‌. و پ برایم در همین سکوت از میکل‌آنژ گفت. درست همین حالا فکر کردم زنده بودن خوب است. پ را دوست دارم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سخت نگیر ستاره‌ی کوچکِ غمگین

  • پ با تلفن حرف می‌زند. با رفیقش که سلطان اعتماد به‌نفس خاورمیانه است. البته که طفلک نه معاشری دارد نه رفیقی. ادم خودخواه، بی‌ادب و پرادعا‌یی است. پ همیشه تشویقش می‌کند. خیلی با افتخار درباره‌ش حرف می‌زند.دیشب ط گفت مادر و پدرش گفتند که به او افتخار می‌کنند. باز یادم آمد هیچ‌وقت من چنین چیزی نشنیدم. همیشه کم بودم. حتی حالا که مادربزرگم از شکل بوسیدنم هم ایراد می‌گیرد. روی ماهش را شبیه دخترِ از دیدِ او منفورِ خواهر شوهر بدبختش بوسیده بودم. دوست داشتم بپرسم چرا هیچوقت مهربان نبودی؟ چه زبان تلخی داشتی و داری. بعد تمام راه به اضطراب خودم در همه‌ی کودکی و نوجوانی فکر کردم. به راهی که بین دو خانه بود. خانه‌ی کودکی و بی‌پناهی بزرگسالی. به تهران. دختر خوب این‌همه سال را در جاده نمی‌گُذَراند. من دختر خوبی نبودم‌. از دید این‌ها.لااقل نباید خودم را اذیت کنم. سخت نگیر عزیز من. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از کمبودها

  • کمبودِ خواب. کمبودِ پول، کمبودِ تفریح، کمبودِ خوراکی ِخوشمزه، کمبودِ شادی، کمبودِ زندگی., ...ادامه مطلب

  • نامه‌ای که ساده و صمیمی است_ برای مریم(شبنم)

  • «خسته شدم از بس تک و تنها دویدیم...»ببین عزیزم یه صفحه بزن دوباره بنویس. چقدر این جمله رو خوب می‌فهمم. من از هشتاد و هشت اینجا تنها بودم. شاید فقط پ بود. دوره‌ی کوتاهی که دوست بودیم. دوستش داشتم و انگار دوستم داشت. اما باهم بودن‌مان همان شعر قیصر امین‌پور است: وسعتی به قدر ما دو تن/ گر زمین دهد زمان نمی‌دهد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خبرهای خوب روزهای خوب کجایید؟

  • انگار بار زیادی روی دوشم بوده. از لحاظ روانی. خیلی خسته و فرسوده شدم. امروز با رییس بحث کردم. اوضاع خوب نیست. ماجرای سرطان زندگی نامعلومی برای پ درست کرده. مرتب به صداهایی که ربط مستقیمی به من ندارد گوش می‌کنم. نگرانم. ژ می‌گفت دلشوره، دلشوره، دلشوره. نگرانش شدم. از لحاظ روحی زیادی خسته‌ام. مثل همیشه. کاش خبرهای خوب برسد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • برای کسی دعوت‌نامه نفرستادم

  • کدوم خری گفته ما اجازه داریم بقیه رو نصیحت کنیم؟ کدوم خری گفته ما بهتر از بقیه می‌فهمیم؟ کدوم خری گفته نصیحت کردن خوبه؟ اگه این نوشته‌ها آه و ناله است چرا نشستی به قول خودت پنجاه پست رو خوندی؟ آقا برو کتابای انگیزشیِ خواستن توانستنت رو ادامه بده. اینجا برا کسی دعوت‌نامه نفرستادم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها