«خسته شدم از بس تک و تنها دویدیم...»ببین عزیزم یه صفحه بزن دوباره بنویس. چقدر این جمله رو خوب میفهمم. من از هشتاد و هشت اینجا تنها بودم. شاید فقط پ بود. دورهی کوتاهی که دوست بودیم. دوستش داشتم و انگار دوستم داشت. اما باهم بودنمان همان شعر قیصر امینپور است: وسعتی به قدر ما دو تن/ گر زمین دهد زمان نمیدهد. بخوانید, ...ادامه مطلب
کامنت مفصلی را که نوشته بودند پاک کردم. از هر کس گفت «خواستن توانستن است» فاصله بگیریم. گاهی کلمهها احساس ناامنی به من میدهند. یکی مثل ایشان از سخت کار کردن چیزی شنیده. جناب ما سالها سخت کار کردیم. از همان کودکی. خیلی چیزها را با دست خالی کمی عوض کردیم. هیچوقت هم به خودمان اجازه ندادیم برای کسی نسخه بپیچیم. کاش دیگر اینجا نبینمتان. بخوانید, ...ادامه مطلب
اضطراب مقاله بدجور فلجم کرد. قرص تازهی افسردگی اضطراب و بیقراری آورد. امروز به دکتر پیام دادم و دیگر آن را نمیخورم. با پ بحث کردیم(منظورم دعوا نیست). حرف زدیم. مرگ گلپا باعث بحث شد. او گاهی افکار قاطع خودش را دارد باید بحث نکنم و صدایش را بشنوم. هیچ غلطی نکردم. سوپ پختم. کاش اضطراب نبود. بخوانید, ...ادامه مطلب
شوهر ِخواهر وسط ما را کُشت که او دختر خوب و مهربانی است و مسئولیت زندگی ما با اوست. غیر مستقیم یعنی شما هویج. منی که همین یک ماه پیش صد و بیست تومن جور کردم، ماه پیش نُه تومن به خواهر کوچک دادم و همیشه سعی کردم. و هیچ وقت به چشم نیامد. میشد که مامان بتواند حرف بزند، استقلال خودش را داشته باشد و خواهر وسط مسئول ما نباشد. خواهر وسطی حتی من را آنجور که باید به این آقا معرفی نکرده. طرف فکر میکند شعور هیچچیز را ندارم. به درَک. دوست داشتم بنویسم رنجِ داشتن پدر و مادر معلول در فرهنگ اقتصادی و اجتماعی پایین رنجی است که فقط با مرگ از بین میرود. و کاش بمیرم. و رنج خانوادهی ما فقط با مرگ تمام میشود. بخوانید, ...ادامه مطلب
من عمه نداشتم. ندارم. عمههای ناتنی بودند که ارتباطی با آنها نداشتم. حالا عمهای پیدا شده که از نگرانیاش برایم نوشته. عمه من شبیه ابر بهارم. مرتب میخندم، گریه میکنم. این روزها هم میروند. برای اسودگی خیالتان هم مینویسم در شس ماه گذشته بیش از دهبار دکتر رفتم و انواع آزمایش و این حرفها را انجام دادم. تنها تشخیص مشکل تیروئید بود و ماجرای دیگری که باید آن را پیگیری کنم. خلاصه اینکه از خوشیهای این زندگی ناخوش پیدا کردن ِ عمهای مهربان در دل تاریکی. عمه دوستت دارم. بخوانید, ...ادامه مطلب
گرفتاری خانه پ داستان دنبالهداری شد. تنم درد میکند. گلو درد دارم. تب دارم. ضعف دارم. و تمام امروز در میان خاک و خل ِِخانهی پ گذشت. تعمیرکار و بنا و کوفت. کباب تابهای درست کردم. پ گفت برو دکتر. همراهم نیامد. دکترهای عمومی نبودند. در هر مطبی بیست سی نفر در نوبت بودند. دست از پا درازتر برگشتم خانه. پ حتی وسایلم را تا جلوی در نیاورد. بالاخره بخاری را روشن کردم. خانهی خودم را دوست دارم. زندگی خودم را دوست دارم. تبم قطع نشود به درمانگاه نزدیک خانه میروم. دلم سوپ گرم میخواهد. مامان. خواهرها. دوش اب گرم.با راننده اسنپ حرف زدم. گفت نگران بیبندوباری دخترها و پسرها در خیابان است. گفتم کاش شما پدر و مادرها نگرانیهای جدیتری داشتید. بیکاری، وضعیت زندگی، اینهمه تحقیر، فساد به معنی واقعی کلمه، اعتیاد. گفت خیال کردی فردای براندازی حکومت بهتری میآید؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
اخبار اضطرابم را بالا برده. نمیتوانم چیزی بخوانم. خستهام. بیحوصلهام. غمگینم. نگرانم. کاش لااقل پ بود. زنگ زد. جواب ندادم. حرف خاصی نداریم. شاید حالم دوباره بهتر شود. فردا وقت دکتر برای لک صورت و ریزش مو دارم. دریای عمیق رساله ناامیدم میکند. کاش داور مقاله را قبول کند و ایراد بنیاسراییلی نگیرد. دلم خوابی طولانی میخواهد. بخوانید, ...ادامه مطلب
لعنتی چه صدای جذابی داری. چقدر قشنگ و شفاف میخندی. امروز بالاخره اسمت را دیدم. میشد که هیچ عنوانی نداشته باشم _مگر حالا دارم؟_ و فقط زنی باشم که مردی تمام قد پای من بماند. و نخواهد رابطهاش با من خدشهدار شود. و رابطهمان برایش تفریح و سرگرمی نباشد. زندگی باشد. گیرم سرد. گیرم سرد. گیرم سرد.از یکجایی به بعد دلت تعلق خاطری عمیقتر میخواهد. باهم بودن عمیقتر. دوست داشتنی واقعیتر. بله دورهی این مدل فکرها و رابطهها گذشته. میدانم. دیگر هیچ چیز برای تکیه کردن وجود ندارد. ادم اینجا تنهاست. بخوانید, ...ادامه مطلب
بازی تازه پیدا کردم. بازی تازه از بازیهای روان. گفتم به مرکز خرید کنار خانهی پ برویم حس کردم دوست ندارد. گفتم بیخیال، نمیخواد بریم. گفت نه بریم. و من دیگر برایم مهم نبود. کادوی تولد هم که برایم نخرید. سفر هم که نرفتیم. خودش که نفهمید این چیزها مهم است. کادوی تولد را گفتم بعد بگیر، سفر را گفتم که باعث ناراحتی من شده، بیرون رفتن و غر زدنهای مدام را گفتم، اما امروز فکر کردم این همان موقعیت همیشه است. کسی کاری برای من نمیکند. فقط خدمات یکطرفهای از سمت من جریان دارد. همیشه همینقدر تنها. هیچکس کاری برایم نمیکرد. درگیر همان بازیهای قدیم نشدم؟ باید خودم را از این بازی بیرون بکشم. چطور؟ هنوز نمیدانم.ماجرای سفر پ غمگینم کرد. آنقدر که دلم میخواهد همدیگر را نبینیم. بخوانید, ...ادامه مطلب
خوشیهای کوچکِ نوشته قبل مربوط به یک روز و شب بود. کتاب و سوپ کدو و نان و پنیر هندوانه را باهم نخوردم :-))), ...ادامه مطلب
نه که خودم را سرزنش بکنم اما این سبک زندگی من نیست. اینهمه شلوغی، قرارهای مسخره، پول کافه و اسنپ. باید زندگی جمعوجورتر خودم را دوباره شروع کنم. باید با آ به تصمیم درستی برسم. بیحوصلهام. و فقط داستان و کار خوشحالم میکنند. پیادهروی و تنهایی. خانهی خودم. حوصلهی هیچکس و هیچچیز را ندارم. دلم خوابی طولانی میخواهد. و صرفهجویی میکنم. و دور دوست و معاشرت را خط میکشم. راه خودم را میروم. قول میدهم. همین. پ گفت برو یک شوهر مهندس پیدا کن لازم نباشد کار کنی. دلم گرفت. بخوانید, ...ادامه مطلب
هیجانانگیزترینِ قسمت اینجا نوشتن همین خواندن کلمههایی است که دوست باوفا نوشته است. اول اینکه پ برگشت. و من روز دوازدهم تیر برایش نوشتم بهتر است ادامه ندهیم. بعد گریه گریه و گریه. اخر شب گفتند تهران فردا تعطیل. پ زنگ زد و روز بعد صبحانه خوردیم و طولانی حرف زدیم. شاید نوشتم که مشکلات رابطهی ما حل نمیشود و پ دوباره میرود و این ماجرا فقط دوستی است. چند روزی خوشحال بودم. از جزئیات هیچچیز یادم نیست. دیروز همخانهی قدیم مهمانی گرفت. «و» با دوست پسرش امد. و اینها چقدر از من دور بودند. همخانه قدیم سوپ خوشمزه پخته بود و چایی با شیرینی لطیفه چه خوشحالی قشنگی بود. بعد رفتم پیش پ. پ در چند روز گذشته حوصله نداشت. دیشب گفتیم برویم پیادهروی. و بعد حرفمان به اینجا رسید که من پیادهروی دوست دارم و از حالا به بعد خودم پیادهروی میروم.راستی بعد از تلاش دو سال و چند ماهه برای رساله قرار شد در جلسهای صحبت کنم و این اولین حضور حرفهای در فضای رشته تحصیلی است. بخوانید, ...ادامه مطلب
من گوش موسیقی ندارم و انگار ریتم را درست نمیتوانم بفهمم. در برنامهی سرود مدرسه نمیتوانستم مثل بقیه بخوانم، حتی در عروسی وقت دست زدن ریتم را نمیفهمیدم. بلد نبودم برقصم. این را دیگران میگفتند. خالهها مسخرهام میکردند. در تنهایی بزرگ شدم و خیلی چیزها را سخت یاد گرفتم و بعضی چیزها را یاد نگرفتم. همراه آ خواندم. با دست گفت نخوان. ناراحت شدم. نباید بخوانم. و صدایی در درونم حواسش هست که بلند حرف نزنم، نخوانم و نرقصم. صدایی که میداند نمیتوانم. صدایی که هشدار میدهد. گاهی که خودم هستم و شور و هیجان خوشحالکننده دارم این صدا را نمیشنوم بعد با همهی وجودم حرف میزنم صدایم بالا میرود،کج و کوله میرقصم و میخوانم. بعد ناراحتی درست میشود. بلند حرف نزن، نخوان، نرقص. و خوش بهحال همهی زنانی که خواندن و رقصیدن بلدند. بخوانید, ...ادامه مطلب
باید دید چطور میشه به یه فکر عملیاتی رسید برا جمع کردن رساله. خاک بر سر این سیستم که فقط میتونه ما رو سرخودهتر و ناتوانتر و ناامیدتر بکنه. من با چه شور و شوقی شروع کردم. دلم میخواد درسم تموم شه. کاش کسی میفهمید چه فشار ناراحتکنندهی بدیه. بخوانید, ...ادامه مطلب
درست ساعت دو صبح پ نوشت شازده کوچولو گفت فلان. نوشتم خیلی ناراحتم. و از سیر تا پیاز همهی دلخوریها و ناراحتیها را نوشتم. گفت حالش خوب نیست. این روزها برایش بدترین روزها بودند. صبح با درد معده بیدار شدم. بخوانید, ...ادامه مطلب